مشخصات شعر

بیفتد...

از چشم‌های بچه‌ها دنیا بیفتد

وقتی که در بستر تنِ بابا بیفتد

 

بابا که بیمار است، بیمار است دختر

بابا نباشد از غذا حتیٰ بیفتد

 

دختر که بی بابا شود باید بدانی

پیش از تمام بچه‌ها از پا بیفتد

 

از دستمالی که سرش بسته است زینب

امید دارد این تبِ بالا بیفتد

 

وقتی که شانه می‌زند می‌میرد از درد

وقتی که او پا می‌شود مولا بیفتد

 

پیداست تا پیشِ بقیع رَدِ مسیرش

از قطره خونی که در این صحرا بیفتد

 

بر شانۀ دو کودکش می‌آید اما

یا خم شود از درد پهلو یا بیفتد

 

خاکِ مزارش را به سر می‌ریزد ای داد

آنقدر می‌گرید خودش آنجا بیفتد

 

مانند آن در، سایبانش را شکستند

تا سایبانش بر سرِ آنها بیفتد

 

طوری زمین خورده که پلکش وانگردد

طوری زدندش تا به رویش جا بیفتد

 

در شام هم می‌گفت دختر بچه بابا

ای کاش راهت یک سحر اینجا بیفتد

 

باید توقع داشت پهلویی نماند

 وقتی که دختر زیر دست و پا بیفتد

 

وقتی که دستش می‌رود جای دو چشمش

حَق می‌دهی این طفلِ نابینا بیفتد

 

تا سنگ فرشِ کوچه‌های شام را دید

دلشوره دارد از سَرِ نِی‌ها بیفتد

 

با تاب خوردن‌هایِ نیزه گفت عمه

آنقدر اینجا می‌زنندش تا بیفتد

 

بابا گذشت از من دعایی کن مبادا

دست کسی بر گیسویی تنها بیفتد

 

هر بار می‌بیند تنش را عمه جانش

بد جور یادِ مادرش زهرا بیفتد

بیفتد...

از چشم‌های بچه‌ها دنیا بیفتد

وقتی که در بستر تنِ بابا بیفتد

 

بابا که بیمار است، بیمار است دختر

بابا نباشد از غذا حتیٰ بیفتد

 

دختر که بی بابا شود باید بدانی

پیش از تمام بچه‌ها از پا بیفتد

 

از دستمالی که سرش بسته است زینب

امید دارد این تبِ بالا بیفتد

 

وقتی که شانه می‌زند می‌میرد از درد

وقتی که او پا می‌شود مولا بیفتد

 

پیداست تا پیشِ بقیع رَدِ مسیرش

از قطره خونی که در این صحرا بیفتد

 

بر شانۀ دو کودکش می‌آید اما

یا خم شود از درد پهلو یا بیفتد

 

خاکِ مزارش را به سر می‌ریزد ای داد

آنقدر می‌گرید خودش آنجا بیفتد

 

مانند آن در، سایبانش را شکستند

تا سایبانش بر سرِ آنها بیفتد

 

طوری زمین خورده که پلکش وانگردد

طوری زدندش تا به رویش جا بیفتد

 

در شام هم می‌گفت دختر بچه بابا

ای کاش راهت یک سحر اینجا بیفتد

 

باید توقع داشت پهلویی نماند

 وقتی که دختر زیر دست و پا بیفتد

 

وقتی که دستش می‌رود جای دو چشمش

حَق می‌دهی این طفلِ نابینا بیفتد

 

تا سنگ فرشِ کوچه‌های شام را دید

دلشوره دارد از سَرِ نِی‌ها بیفتد

 

با تاب خوردن‌هایِ نیزه گفت عمه

آنقدر اینجا می‌زنندش تا بیفتد

 

بابا گذشت از من دعایی کن مبادا

دست کسی بر گیسویی تنها بیفتد

 

هر بار می‌بیند تنش را عمه جانش

بد جور یادِ مادرش زهرا بیفتد

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×