مشخصات شعر

تشنۀ وصل

ای که خوانی سبقِ عشق! ز عشّاق مخوانش

که ندارد غم جان‌بازی و دارد غم جانش

 

از پی دنیی و عقبا نرود عاشق صادق

به ‌جز از دوست، نه اندیشۀ این است و نه آنش

 

تشنۀ وصل ندارد، هوس آب روان را

گر لب تشنه کشندش، به لب آب روانش

 

رسم عشّاق اگر می‌نگری، سوی شهی بین

کآتش عشق چنان سوخت که نگْذاشت، نشانش

 

شافع روز جزا، زادۀ زهرا که پیمبر

لب نهادش به لب و سود زبان را به زبانش

 

او به جان‌بازی جانان و جهانی به نظاره

او به ایزد نگران و همه عالَم، نگرانش

 

آه! کآخر به روی خاک ز کینه بفِکندند

آن‌ که دائم به‌ سر دوش نبی بود، مکانش

 

نرم شد زیر سم اسب، کباب از عطش آمد

تن و جانی که پیمبر، بشمردی تن و جانش

 

لب لعلی که از او چشمۀ خضر است، نشانی

کرد آزرده یزید از چه ز چوبِ خزرانش؟

 

ای شه تشنه‌لبان! تا نرود از بدنش، جان

«جودی» آن نیست که جز نام تو، آید به زبانش

 

تشنۀ وصل

ای که خوانی سبقِ عشق! ز عشّاق مخوانش

که ندارد غم جان‌بازی و دارد غم جانش

 

از پی دنیی و عقبا نرود عاشق صادق

به ‌جز از دوست، نه اندیشۀ این است و نه آنش

 

تشنۀ وصل ندارد، هوس آب روان را

گر لب تشنه کشندش، به لب آب روانش

 

رسم عشّاق اگر می‌نگری، سوی شهی بین

کآتش عشق چنان سوخت که نگْذاشت، نشانش

 

شافع روز جزا، زادۀ زهرا که پیمبر

لب نهادش به لب و سود زبان را به زبانش

 

او به جان‌بازی جانان و جهانی به نظاره

او به ایزد نگران و همه عالَم، نگرانش

 

آه! کآخر به روی خاک ز کینه بفِکندند

آن‌ که دائم به‌ سر دوش نبی بود، مکانش

 

نرم شد زیر سم اسب، کباب از عطش آمد

تن و جانی که پیمبر، بشمردی تن و جانش

 

لب لعلی که از او چشمۀ خضر است، نشانی

کرد آزرده یزید از چه ز چوبِ خزرانش؟

 

ای شه تشنه‌لبان! تا نرود از بدنش، جان

«جودی» آن نیست که جز نام تو، آید به زبانش

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×