مشخصات شعر

صحنۀ جان‌سوز

چون صبا دید به صحرا، بدن بی‌کفنش

خاک می‌ریخت به جای کفنش بر بدنش

 

چون که از مرکب خود، شاه به گودال افتاد

حمد یزدان به لبش بود و شفاعت سخنش

 

آخرین بار که شه، جانب میدان می‌رفت

خواهرش داد به او، کهنه‌ترین پیرهنش

 

من چه گویم؟ چه شد این پیرهنش، آخر کار

که همی سوخت ز تابیدن خورشید، تنش

 

گشت آغشته به خونِ دلِ او، تربت او

از سُم اسب‌سواران به بدن تاختنش

 

عجبا! از بدنی بی‌سر و این جورِ عدو

بس نبودیش مگر آن‌ همه کرب و محنش؟

 

زینب از دیدن این صحنۀ جان‌سوز، «حسان»!

مات و حیرت‌زده، انگشت عجب بر دهنش

 

 

صحنۀ جان‌سوز

چون صبا دید به صحرا، بدن بی‌کفنش

خاک می‌ریخت به جای کفنش بر بدنش

 

چون که از مرکب خود، شاه به گودال افتاد

حمد یزدان به لبش بود و شفاعت سخنش

 

آخرین بار که شه، جانب میدان می‌رفت

خواهرش داد به او، کهنه‌ترین پیرهنش

 

من چه گویم؟ چه شد این پیرهنش، آخر کار

که همی سوخت ز تابیدن خورشید، تنش

 

گشت آغشته به خونِ دلِ او، تربت او

از سُم اسب‌سواران به بدن تاختنش

 

عجبا! از بدنی بی‌سر و این جورِ عدو

بس نبودیش مگر آن‌ همه کرب و محنش؟

 

زینب از دیدن این صحنۀ جان‌سوز، «حسان»!

مات و حیرت‌زده، انگشت عجب بر دهنش

 

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×