مشخصات شعر

یعقوب بیابان بلا

که بَرَد از شه لب‌تشنه خبر در وطنش؟

که شده چاک ز شمشیر و ز خنجر، بدنش

 

آه از این غم! که در آن دشت پُر آشوب و محن

یک مسلمان نبُدی تا که نماید کفنش

 

به که گویم من از این درد؟ که از تیر و سُنین

نبُدی جای یکی بوسۀ زینب، به تنَش

 

یا رب! انداخت ز تن، دست سلیمان زمان

بهر انگشتری از خنجر کین، اهرمنش

 

یوسف کرببلا گشت دچار گرگان

کو بشیری؟ که رسانَد به وطن، پیرهنش؟

 

شده یعقوب بیابان بلا، خوار چنان

که ز کین گوشۀ ویران شده «بیت ‌الحزنش»

 

پسر فاطمه در دشت بلا، هر چه بگفت

جگرم سوخت، کسی گوش ندادی سخنش

 

عوض این ‌که دهندش ز وفا جرعۀ آب

تیر آمد ز صف قوم دغا بر دهنش

 

این بُوَد حسرت «شوقی» که شه تشنه‌لبان

آخر عمر کند، کرببلایش، وطنش

 

یعقوب بیابان بلا

که بَرَد از شه لب‌تشنه خبر در وطنش؟

که شده چاک ز شمشیر و ز خنجر، بدنش

 

آه از این غم! که در آن دشت پُر آشوب و محن

یک مسلمان نبُدی تا که نماید کفنش

 

به که گویم من از این درد؟ که از تیر و سُنین

نبُدی جای یکی بوسۀ زینب، به تنَش

 

یا رب! انداخت ز تن، دست سلیمان زمان

بهر انگشتری از خنجر کین، اهرمنش

 

یوسف کرببلا گشت دچار گرگان

کو بشیری؟ که رسانَد به وطن، پیرهنش؟

 

شده یعقوب بیابان بلا، خوار چنان

که ز کین گوشۀ ویران شده «بیت ‌الحزنش»

 

پسر فاطمه در دشت بلا، هر چه بگفت

جگرم سوخت، کسی گوش ندادی سخنش

 

عوض این ‌که دهندش ز وفا جرعۀ آب

تیر آمد ز صف قوم دغا بر دهنش

 

این بُوَد حسرت «شوقی» که شه تشنه‌لبان

آخر عمر کند، کرببلایش، وطنش

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×