مشخصات شعر

نقش لادن

آه از آن دم! که سر از پیکر انسانی چند

شد جدا پیش رخ جمع پریشانی چند

 

آن چه از ظلم و ستم گشت به یک روز پدید

چشم آفاق ندیده است به دورانی چند

 

با که این نکته توان گفت؟ در آغوش فرات

سوخت از داغ عطش، غنچۀ عطشانی چند

 

آه اطفال درآمیخت چو با اشک رباب

خود برانگیخت در آن بادیه، توفانی چند

 

وه! که از تیشۀ بیداد، درافتاد به خاک

بر لب آب روان، سرو خرامانی چند

 

ریگ تفتیدۀ صحرای بلا، جای پَرَند

بستری شد، به تن خستۀ عریانی چند

 

آسمان شد خجل از ماه خود، از بس به زمین

دید بر نیزه، سر ماه درخشانی چند

 

محنت روز نشد بس؟ که به شب افروزند

آتشی بر خِیَم بی‌سر و سامانی چند

 

زینب، آن پرده‌نشین حرم عفّت و ناز

کوبه‌کو شد به رهِ کوه و بیابانی چند

 

تا ابد خاطرۀ آن همه جان‌بازی را

خلق گویند به هر بزم، به دستانی چند

 

هم‌نوا با دم «مجنون»، نه عجب خلق کنند

شعر را زمزمه با ناله و افغانی چند

 

«صائب» و «سائل» و «عابد» به همین قافیه، شعر

ثبت کردند به دیباچۀ دیوانی چند

 

نقش لادن

آه از آن دم! که سر از پیکر انسانی چند

شد جدا پیش رخ جمع پریشانی چند

 

آن چه از ظلم و ستم گشت به یک روز پدید

چشم آفاق ندیده است به دورانی چند

 

با که این نکته توان گفت؟ در آغوش فرات

سوخت از داغ عطش، غنچۀ عطشانی چند

 

آه اطفال درآمیخت چو با اشک رباب

خود برانگیخت در آن بادیه، توفانی چند

 

وه! که از تیشۀ بیداد، درافتاد به خاک

بر لب آب روان، سرو خرامانی چند

 

ریگ تفتیدۀ صحرای بلا، جای پَرَند

بستری شد، به تن خستۀ عریانی چند

 

آسمان شد خجل از ماه خود، از بس به زمین

دید بر نیزه، سر ماه درخشانی چند

 

محنت روز نشد بس؟ که به شب افروزند

آتشی بر خِیَم بی‌سر و سامانی چند

 

زینب، آن پرده‌نشین حرم عفّت و ناز

کوبه‌کو شد به رهِ کوه و بیابانی چند

 

تا ابد خاطرۀ آن همه جان‌بازی را

خلق گویند به هر بزم، به دستانی چند

 

هم‌نوا با دم «مجنون»، نه عجب خلق کنند

شعر را زمزمه با ناله و افغانی چند

 

«صائب» و «سائل» و «عابد» به همین قافیه، شعر

ثبت کردند به دیباچۀ دیوانی چند

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×