مشخصات شعر

غریب صحرای بلا

 

ای شهیدی که جدا سر ز قفا شد ز تنت!

وی غریبی که به صحرای بلا، شد وطنت!

 

ننمود از غم خود، ناله به دوران، ایّوب

یاد می‌کرد دمی گر غم و رنج و مِحَنت

 

کرد یعقوب فراموش ز یوسف، روزی

که چو اکبر، گلی افتاد به‌ خاک از چمنت

 

به‌ جز از آب، چه کردی طلب؟ ای شاه! که خصم

کُشدت تشنه و گوشی ندهد بر سخنت

 

به تو، ای تشنه! نداد آب، مگر خصم ندید؟

کز عطش، دود رَوَد جای نفس از دهنت

 

بود تقصیر تو، شاها! چه؟ که بعد از کشتن

نرم سازند ز ضرب سُم مرکب، بدنت

 

بر تو، ای یوسف گم‌گشته! ز ضرب سُم اسب

تن کجا مانْد؟ که گویند چه شد پیرهنت

 

ای سلیمان زمان! کی بُوَد این ظلم روا؟

بهر انگشتری، انگشت بُرَد اهرمنت

 

کفنی کاش در آن ‌دشت بُدی زینب را!

تا که از راه محبّت بنمودی کفنت

 

شد قبا، پیرهن صبر به تن، «جودی» را

تا ز تن کرد برون، خصم لعین، پیرهنت

 

غریب صحرای بلا

 

ای شهیدی که جدا سر ز قفا شد ز تنت!

وی غریبی که به صحرای بلا، شد وطنت!

 

ننمود از غم خود، ناله به دوران، ایّوب

یاد می‌کرد دمی گر غم و رنج و مِحَنت

 

کرد یعقوب فراموش ز یوسف، روزی

که چو اکبر، گلی افتاد به‌ خاک از چمنت

 

به‌ جز از آب، چه کردی طلب؟ ای شاه! که خصم

کُشدت تشنه و گوشی ندهد بر سخنت

 

به تو، ای تشنه! نداد آب، مگر خصم ندید؟

کز عطش، دود رَوَد جای نفس از دهنت

 

بود تقصیر تو، شاها! چه؟ که بعد از کشتن

نرم سازند ز ضرب سُم مرکب، بدنت

 

بر تو، ای یوسف گم‌گشته! ز ضرب سُم اسب

تن کجا مانْد؟ که گویند چه شد پیرهنت

 

ای سلیمان زمان! کی بُوَد این ظلم روا؟

بهر انگشتری، انگشت بُرَد اهرمنت

 

کفنی کاش در آن ‌دشت بُدی زینب را!

تا که از راه محبّت بنمودی کفنت

 

شد قبا، پیرهن صبر به تن، «جودی» را

تا ز تن کرد برون، خصم لعین، پیرهنت

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×