مشخصات شعر

یادگار فاطمه

ماه شب از غبار غم زینبم گرفت

از داغم آفتاب، چو ماه شبم گرفت

 

چسبید کام من ز عطش، بر زبان من

راه سخن به گفتن هر مطلبم گرفت

 

مجروح و خسته، چون ‌که به میدان روان شدم

با اشک و آه، دست مرا زینبم گرفت

 

اوّل به یک نگاه، توانایی‌ام فزود

یک‌باره از دلم، همه تاب و تبم گرفت

 

امّا به یک نگاه دگر، سوخت جان من

بر چهره، نقش حسرت اُمّ و اَبم گرفت

 

مشکل چو دید، پای به مرکب نهادنم

آمد جلو، رکاب من و مرکبم گرفت

 

با چادرش که فاطمه را بود یادگار

او مادرانه، لختۀ خون از لبم گرفت

 

هر مطلبی که طبع «حسان» عرضه می‌کند

یک درس عاشقی است که از مکتبم گرفت

 

یادگار فاطمه

ماه شب از غبار غم زینبم گرفت

از داغم آفتاب، چو ماه شبم گرفت

 

چسبید کام من ز عطش، بر زبان من

راه سخن به گفتن هر مطلبم گرفت

 

مجروح و خسته، چون ‌که به میدان روان شدم

با اشک و آه، دست مرا زینبم گرفت

 

اوّل به یک نگاه، توانایی‌ام فزود

یک‌باره از دلم، همه تاب و تبم گرفت

 

امّا به یک نگاه دگر، سوخت جان من

بر چهره، نقش حسرت اُمّ و اَبم گرفت

 

مشکل چو دید، پای به مرکب نهادنم

آمد جلو، رکاب من و مرکبم گرفت

 

با چادرش که فاطمه را بود یادگار

او مادرانه، لختۀ خون از لبم گرفت

 

هر مطلبی که طبع «حسان» عرضه می‌کند

یک درس عاشقی است که از مکتبم گرفت

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×