مشخصات شعر

قلب زخم‌دار

تو، ای بر پای عهد خویش بنْهاده سر خود را!

که دل برداشتی از هست و دادی دلبر خود را

 

تو را خواهند کُشت این قوم و تو خوشنود از آنی

که کردی زندۀ جاوید، دینِ داور خود را

 

اگر من با اشاره یا به آرامی سخن گویم

صدای خسته‌ام از دست داده، جوهر خود را

 

نخستین بار بستم بر رُخت ره، این دم آخر

مگر من بینمت سیر و تو بینی دختر خود را

 

ز صدر زین شُو، ای قرآن ناطق! بر زمین نازل

سپس تفسیر با تصویر کن، «لا تَقْهَر» خود را

 

ستم‌ها بر تو رفت امّا نیامد بر لبت شِکوه

چو دیدی برگ‌برگِ لاله‌های پرپر خود را

 

خلیلا! شد بریده گوش تا گوش ذبیح تو

بیا در خیمه بنْگر حال و روز هاجر خود را

 

تو را عزم سفر باشد، از آن گویم اذان اینک

که از «الله اکبر» یاد آری اکبر خود را

 

بخوان «اَمَّن یُجیب» از بعد قتل «کاشفُ الکَربت»

دعا کن قبل رفتن، اهل‌بیت مضطر خود را

 

الا که چرخ گردون با سرانگشت تو می‌گردد!

برو، امّا به جان من! مبَر انگشتر خود را

 

خداحافظ برو، امشب به دیدار تو می‌آیم

شناسانی به من گر نیمۀ شب، پیکر خود را

 

در آن خلوت، سرت را روی پای خویش بگْذارم

به یاد آن که روی پات، بنْهادم سر خود را

 

کنم این قصّه را کوتاه با یک آه و می‌گویم

رسان از ما سلام، ای نازنین! پیغمبر خود را

 

قلب زخم‌دار

تو، ای بر پای عهد خویش بنْهاده سر خود را!

که دل برداشتی از هست و دادی دلبر خود را

 

تو را خواهند کُشت این قوم و تو خوشنود از آنی

که کردی زندۀ جاوید، دینِ داور خود را

 

اگر من با اشاره یا به آرامی سخن گویم

صدای خسته‌ام از دست داده، جوهر خود را

 

نخستین بار بستم بر رُخت ره، این دم آخر

مگر من بینمت سیر و تو بینی دختر خود را

 

ز صدر زین شُو، ای قرآن ناطق! بر زمین نازل

سپس تفسیر با تصویر کن، «لا تَقْهَر» خود را

 

ستم‌ها بر تو رفت امّا نیامد بر لبت شِکوه

چو دیدی برگ‌برگِ لاله‌های پرپر خود را

 

خلیلا! شد بریده گوش تا گوش ذبیح تو

بیا در خیمه بنْگر حال و روز هاجر خود را

 

تو را عزم سفر باشد، از آن گویم اذان اینک

که از «الله اکبر» یاد آری اکبر خود را

 

بخوان «اَمَّن یُجیب» از بعد قتل «کاشفُ الکَربت»

دعا کن قبل رفتن، اهل‌بیت مضطر خود را

 

الا که چرخ گردون با سرانگشت تو می‌گردد!

برو، امّا به جان من! مبَر انگشتر خود را

 

خداحافظ برو، امشب به دیدار تو می‌آیم

شناسانی به من گر نیمۀ شب، پیکر خود را

 

در آن خلوت، سرت را روی پای خویش بگْذارم

به یاد آن که روی پات، بنْهادم سر خود را

 

کنم این قصّه را کوتاه با یک آه و می‌گویم

رسان از ما سلام، ای نازنین! پیغمبر خود را

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×