مشخصات شعر

ظهر روز دهم

شور محشر بود

نوبت یک یار دیگر بود

باز میدان از خودش پرسید:

«نوبت جولان اسب کیست؟»

دشت، ساکت بود

از میان آسمان خیمه‌های دوست

ناگهان رعد گران برخاست

این صدای اوست!

این صدای آشنای اوست

این صدا از ماست!

این صدای زادۀ زهراست

«هست آیا یاوری ما را؟!»

کودکی از خیمه بیرون جست

کودکی شورِ خدا در سر

با صدایی گرم و روشن

گفت:

«اینک من،

یاوری دیگر»

...

آسمان، مات و زمین، حیران

چشم‌ها از یک دگر پرسان

«کودک و میدان؟»

کار کودک خنده و بازی ست!

در دل این کودک امّا شوق جانبازی است!

پیچ پچی در آسمان پیچید:

کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!

و صدای آشنا پرسید:

«آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»

کودک ما گرم پاسخ داد:

مادرم با دست های خود

بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»

کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند

می خروشید و رَجَز می‌خواند

دستۀ شمشیر را در دست می‌چرخاند

در دل گرد و غبار

در دل گرد و غبار دشت می‌چرخید

...

کودک ما، با دل صد مرد

تیغ را ناگه فرود آورد!

و سواران را ز روی زین

بر زمین انداخت

لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت...

من نمی‌دانم چه شد دیگر

بس که میدان خاک بر سر زد

بعد از آن چیزی نمی‌دیدم

در میان گرد و خاک دشت

مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد

پردۀ هفت آسمان افتاد

دشت، پر خون شد

عرش، گلگون شد

ظهر روز دهم

شور محشر بود

نوبت یک یار دیگر بود

باز میدان از خودش پرسید:

«نوبت جولان اسب کیست؟»

دشت، ساکت بود

از میان آسمان خیمه‌های دوست

ناگهان رعد گران برخاست

این صدای اوست!

این صدای آشنای اوست

این صدا از ماست!

این صدای زادۀ زهراست

«هست آیا یاوری ما را؟!»

کودکی از خیمه بیرون جست

کودکی شورِ خدا در سر

با صدایی گرم و روشن

گفت:

«اینک من،

یاوری دیگر»

...

آسمان، مات و زمین، حیران

چشم‌ها از یک دگر پرسان

«کودک و میدان؟»

کار کودک خنده و بازی ست!

در دل این کودک امّا شوق جانبازی است!

پیچ پچی در آسمان پیچید:

کیست آن مادر، که فرزندی چنین دارد؟!

و صدای آشنا پرسید:

«آی کودک، مادرت آیا خبر دارد؟»

کودک ما گرم پاسخ داد:

مادرم با دست های خود

بر کمر، شمشیر پیکار مرا بسته است!»

کودکی تنها به سوی دشمنان می‌راند

می خروشید و رَجَز می‌خواند

دستۀ شمشیر را در دست می‌چرخاند

در دل گرد و غبار

در دل گرد و غبار دشت می‌چرخید

...

کودک ما، با دل صد مرد

تیغ را ناگه فرود آورد!

و سواران را ز روی زین

بر زمین انداخت

لرزه‌ای در قلب‌های آهنین انداخت...

من نمی‌دانم چه شد دیگر

بس که میدان خاک بر سر زد

بعد از آن چیزی نمی‌دیدم

در میان گرد و خاک دشت

مرغی از میدان به سوی آسمان پر زد

پردۀ هفت آسمان افتاد

دشت، پر خون شد

عرش، گلگون شد

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×