مشخصات شعر

ناگهان خزان

 

«عابس»؛ آن شیری که می‌لرزد ز بیمش، دشمنش

در هزیمت، دشمن از آن بازوی مردافکنش

 

آن چنان سرمست و شیدا شد ز عشق شاه دین

کز سر خود، خُود را افکنْد و از تن، جوشنش

 

حمله بر هر کس نمود، آن شیرمرد پاک‌دل

برق شمشیرش همی آتش زدی بر خرمنش

 

زد چنان خود را به قلب آن سپاه بی‌کران

هم‌چو شیری، روبهان را رانْد از پیرامنش

 

ناگهان فرمان آتش‌بار، بِن سعد لعین

داد بر آن مردمِ غافل ز حیّ «ذوالمنش»

 

آن‌ قَدَر بارید تیر و نیزه بر اندام او

تا که شد گل‌گون چو گلزاری ز خون، پیراهنش

 

تیرباران گشت آن مرد شجاع بی‌قرین

گشت آماج سنان و تیر، سر تا پا، تنش

 

سرخ‌رو گردید آن مرد دلاور عاقبت

تا که خون پاک او، جاری شد اندر دامنش

 

ناگهان باد خزان بر خرمن عمرش وزید

شد خزان، آخر از آن باد خزانی، گلشنش

 

چون نگون شد از سر زین، روی خاک کربلا

شاه دین آمد به بالینش، دم جان دادنش

 

ای «رضایی»! مرغ روحش تا ز تن پرواز کرد

حق تعالی در بهشتش داد جا و مسکنش

 

ناگهان خزان

 

«عابس»؛ آن شیری که می‌لرزد ز بیمش، دشمنش

در هزیمت، دشمن از آن بازوی مردافکنش

 

آن چنان سرمست و شیدا شد ز عشق شاه دین

کز سر خود، خُود را افکنْد و از تن، جوشنش

 

حمله بر هر کس نمود، آن شیرمرد پاک‌دل

برق شمشیرش همی آتش زدی بر خرمنش

 

زد چنان خود را به قلب آن سپاه بی‌کران

هم‌چو شیری، روبهان را رانْد از پیرامنش

 

ناگهان فرمان آتش‌بار، بِن سعد لعین

داد بر آن مردمِ غافل ز حیّ «ذوالمنش»

 

آن‌ قَدَر بارید تیر و نیزه بر اندام او

تا که شد گل‌گون چو گلزاری ز خون، پیراهنش

 

تیرباران گشت آن مرد شجاع بی‌قرین

گشت آماج سنان و تیر، سر تا پا، تنش

 

سرخ‌رو گردید آن مرد دلاور عاقبت

تا که خون پاک او، جاری شد اندر دامنش

 

ناگهان باد خزان بر خرمن عمرش وزید

شد خزان، آخر از آن باد خزانی، گلشنش

 

چون نگون شد از سر زین، روی خاک کربلا

شاه دین آمد به بالینش، دم جان دادنش

 

ای «رضایی»! مرغ روحش تا ز تن پرواز کرد

حق تعالی در بهشتش داد جا و مسکنش

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×