مشخصات شعر

شمع حقیقت

آزاده‌ای که کعبۀ عشق است، کوی او

دارند چشم، اهل دو عالم به ‌سوی او

 

صاحب‌دلان کنند به ‌شکرانه، جان‌ نثار

در مقدم صبا به نسیمی ز کوی او

 

دل‌ها سپندوار به بویش در آتشند

آری شمیمِ گلشنِ قُدس است، بوی او

 

ای جان فدای همّت آن عاشقی! که بود

در راه دوست، کشته شدن، آرزوی او

 

دل‌داده‌ای که بود به محراب وصل دوست

از جویبار خون، همه غسل و وضوی او

 

لب‌تشنه جان سپرد به‌ جانان، کسی که بود

سرچشمۀ حیات، نَمی از سبوی او

 

در خون تپید آن ‌که دو عالم، اسیر بود

در «مَنْ یَزیدِ» عشق، به یک تار موی او

 

در ساحل فرات، چو لب‌تشنه شد شهید

سیراب گشت، مزرع دین ز آبروی او

 

فرّی دوباره یافت حقیقت ز فیض وی

آبی دوباره جُست شریعت ز جوی او

 

هستی به جنبش آمد و عالم ز جای شد

«هَل مِنْ مُغیث» شد چو بلند از گلوی او

 

خونین شفق به دامن این نیل‌گون سپهر

آیینه‌ای است کرده در آن، جلوه‌ روی او

 

این کیست خیره مانده در او، چشم عالمین؟

شمع حقیقت است و چراغ هدی، حسین

 

شمع حقیقت

آزاده‌ای که کعبۀ عشق است، کوی او

دارند چشم، اهل دو عالم به ‌سوی او

 

صاحب‌دلان کنند به ‌شکرانه، جان‌ نثار

در مقدم صبا به نسیمی ز کوی او

 

دل‌ها سپندوار به بویش در آتشند

آری شمیمِ گلشنِ قُدس است، بوی او

 

ای جان فدای همّت آن عاشقی! که بود

در راه دوست، کشته شدن، آرزوی او

 

دل‌داده‌ای که بود به محراب وصل دوست

از جویبار خون، همه غسل و وضوی او

 

لب‌تشنه جان سپرد به‌ جانان، کسی که بود

سرچشمۀ حیات، نَمی از سبوی او

 

در خون تپید آن ‌که دو عالم، اسیر بود

در «مَنْ یَزیدِ» عشق، به یک تار موی او

 

در ساحل فرات، چو لب‌تشنه شد شهید

سیراب گشت، مزرع دین ز آبروی او

 

فرّی دوباره یافت حقیقت ز فیض وی

آبی دوباره جُست شریعت ز جوی او

 

هستی به جنبش آمد و عالم ز جای شد

«هَل مِنْ مُغیث» شد چو بلند از گلوی او

 

خونین شفق به دامن این نیل‌گون سپهر

آیینه‌ای است کرده در آن، جلوه‌ روی او

 

این کیست خیره مانده در او، چشم عالمین؟

شمع حقیقت است و چراغ هدی، حسین

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×