مشخصات شعر

عاشق وارسته

زندۀ جاوید کیست؟ کشتۀ شمشیر دوست

کآب حیات قلوب، در دم شمشیر اوست

 

گر بشکافی هنوز، خاک شهیدان عشق

آید از آن کشتگان، زمزمۀ دوست دوست

 

آن که هلاکش نمود، ساعد سیمین یار

باز به آن ساعدش، کشته شدن آرزوست

 

بندۀ یزدان‌شناس، موت و حیاتش یکی است

ز‌آن که به نور خداش، پرورش طبع و خوست

 

غیر خدا باطل است، در نظر اهل حق

دعوی «اِنّی اَنَا»، کاشفِ توحیدِ هوست

 

آن شجری را که حق، بهر ثمر پرورید

بانگ «اَنَا‌ الحق» زند، تا ابد از مغز و پوست

 

دل چو ز خود غافل است، عارف بالله نیست

بر لب جو سال‌ها، تشنه‌لب و آب‌جوست

 

گوش دل مؤمن است، سامع صوت خدا

گر چه ز آواز خلق، مُلک‌، پُر از های و هوست

 

هر که ز کوی مجاز، پا به حقیقت نهاد

بر سرش از روزگار، مخمصۀ توبه‌توست

 

عاشق وارسته را با سر و سامان چه کار؟

قصّۀ ناموس و عشق، صحبت سنگ و سبوست

 

عاشق دیدار دوست، اوست که هم‌چون حسین

زردی رخسار او، سرخ ز خون گلوست

 

هر که چو او پا نهاد، بر سر میدان عشق

بی سر و سامان سرش، در خم چوگان چو گوست

 

دوست به شمشیر اگر، پاره کند پیکرش

منّت شمشیر دوست، بر بدنش موبه‌موست

 

گر به اسیری برند، عترت او، دشمنان

هر چه ز دشمن بر او، دوست پسندد، نکوست

 

تا بتوانی «فؤاد»! در غم او گریه کن

بر تو از این آب‌ رو، نزد خدا آبروست

 

عاشق وارسته

زندۀ جاوید کیست؟ کشتۀ شمشیر دوست

کآب حیات قلوب، در دم شمشیر اوست

 

گر بشکافی هنوز، خاک شهیدان عشق

آید از آن کشتگان، زمزمۀ دوست دوست

 

آن که هلاکش نمود، ساعد سیمین یار

باز به آن ساعدش، کشته شدن آرزوست

 

بندۀ یزدان‌شناس، موت و حیاتش یکی است

ز‌آن که به نور خداش، پرورش طبع و خوست

 

غیر خدا باطل است، در نظر اهل حق

دعوی «اِنّی اَنَا»، کاشفِ توحیدِ هوست

 

آن شجری را که حق، بهر ثمر پرورید

بانگ «اَنَا‌ الحق» زند، تا ابد از مغز و پوست

 

دل چو ز خود غافل است، عارف بالله نیست

بر لب جو سال‌ها، تشنه‌لب و آب‌جوست

 

گوش دل مؤمن است، سامع صوت خدا

گر چه ز آواز خلق، مُلک‌، پُر از های و هوست

 

هر که ز کوی مجاز، پا به حقیقت نهاد

بر سرش از روزگار، مخمصۀ توبه‌توست

 

عاشق وارسته را با سر و سامان چه کار؟

قصّۀ ناموس و عشق، صحبت سنگ و سبوست

 

عاشق دیدار دوست، اوست که هم‌چون حسین

زردی رخسار او، سرخ ز خون گلوست

 

هر که چو او پا نهاد، بر سر میدان عشق

بی سر و سامان سرش، در خم چوگان چو گوست

 

دوست به شمشیر اگر، پاره کند پیکرش

منّت شمشیر دوست، بر بدنش موبه‌موست

 

گر به اسیری برند، عترت او، دشمنان

هر چه ز دشمن بر او، دوست پسندد، نکوست

 

تا بتوانی «فؤاد»! در غم او گریه کن

بر تو از این آب‌ رو، نزد خدا آبروست

 

۱ نظر
 
  • بینام ۱۳۹۷/۰۱/۲۲

    احسنت احسنت احسنت

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×