مشخصات شعر

ذکر مصائب حضرت امام حسین (ع)

شبی گل گفت با بلبل به گلزار:

تو عاشق نیستی بر روی دل‌دار

 

تو عاشق را ندانی حال چون است

تنش لاغر، دلش لبریز خون است

 

ز رخسارش ربوده عاشقی رنگ

نهاده شیشۀ جان بر لب سنگ

 

تو بهر عیش خود در گلسِتان‌ها

زنی هر دم هزاران داستان‌ها

 

از آن شاخه به آن شاخه نشینی

که تا گل‌های رنگارنگ بینی

 

جوابش داد بلبل با دو صد سوز

که از عشق تو می‌سوزم شب و روز

 

تو گویی: نیستی عاشق به رویم

نبستی جان و دل در[1] تار مویم؟

 

همه شب تا سحر بیدار باشم

به خواری روی شاخ خار باشم

 

که شاید روی یار خویش بینم

گلی از گلسِتان او بچینم

 

ولی گویا که رسم عشق، این است

که اوّل مهر و در آخرْش کین است

 

به عشق آن کاو چو من بدنام گردد

ز وصل یار خود ناکام گردد

 

تو هم «فرخنده»! دل بر عشق دادی

دل و جان در ره جانان نهادی

 

خوشا عشق و خوشا سوز و گدازش!

نشستن‌های شب‌های درازش

 

هر آن کاو عاشق است از جان شود سیر

شود عقلش ز سر، کارش ز تدبیر

 

مرا تا عقل بود از عشق جَستم

چو عشق آمد، بشد عقلم ز دستم

 

خوش ‌آن عشقی که آتش بر فروزد!

تن عاشق، دل معشوقه سوزد

 

خو‌ش‌ آن‌ عشقی که شاه دین به سر داشت!

که دل از غیر یار خویش برداشت

 

به دشت کربلا آتش فکندند

خیام عشق را از بیخ کندند

 

که اندر کوی آن معشوق‌دلبر

گذشت از قاسم و عبّاس و اکبر

 

چو بر سر داشت شوق وصل جانان

نمود او شیرخوار خویش قربان

 

فدای راه او کرد اکبرش را

به قربانیّ او بُرد اصغرش را

 

تن صد چاک او در خاک، غلطان

سرش بالای نی می‌خواند قرآن

 

نه بیم از نیزه و تیغ و سنانش

نه ز ابن سعد، نه شمر و سنانش

 

شدی راضی جدا سر گردد از تن

عزیزش[2] را طناب افتد به گردن

 

زنند آتش ز کین بر خیمه‌هایش

بسوزد جان اطفال چو ماهش

 

پراکنده شوند اندر بیابان

ز جور دشمنان با چشم گریان

 

طناب ظلمشان در گردن افتد

همه یکسر اسیر دشمن افتد

 

به دست و پایشان زنجیر کینه

شود سیلی‌خور عدوان، سکینه

 

دوان در پیش خاص و عام باشند

گهی در کوفه، گه در شام باشند

 

سوار اشتران بی‌عماری

نمایند آن حرم با رنج و زاری[3]

 

همه غم‌دیده و محزون و حیران

دل پر خون و با چشمان گریان[4]

 

شود منزل به اولاد پیمبر

همان ویرانۀ بی ‌سقف و بی در

 

سر خود[5] را میان طشت بینند

سر اطفال خود بر خشت بینند

 

سه روز و شب تنش[6] بر خاک تیره

نماید چشم ماه و هور، خیره

 

که عشق این است، دیگر عشق نبْوَد

بِه از این عشق را سرمشق نبْوَد

 

بیا «فرخنده»! از این قصّه بگْذر

ربودی طاقت از زهرا و حیدر

 

 


[1]. نسخۀ مرجع: نبستستی دل اندر (نقل از «تذکره­ی اندرونی»، ص 162 است؛ اگر چه مصحّحی آن را تغییر داده باشد، فخامت کلام افزوده شده و به نفع شعرّ شاعر است).

[2]. نسخۀ مرجع: علیل (تغییر واژه از مصحّح است).

[3]. نسخۀ مرجع: خواری (تغییر واژه از مصحّح است).

[4]. نسخۀ مرجع: سرهای عریان (تغییر واژه از مصحّح است).

[5]. سر در این­جا به معنی سَرور است.

[6]. نسخۀ مرجع: تنش سه روز و شب (شاید در اصل هم، همین طور بوده است).

ذکر مصائب حضرت امام حسین (ع)

شبی گل گفت با بلبل به گلزار:

تو عاشق نیستی بر روی دل‌دار

 

تو عاشق را ندانی حال چون است

تنش لاغر، دلش لبریز خون است

 

ز رخسارش ربوده عاشقی رنگ

نهاده شیشۀ جان بر لب سنگ

 

تو بهر عیش خود در گلسِتان‌ها

زنی هر دم هزاران داستان‌ها

 

از آن شاخه به آن شاخه نشینی

که تا گل‌های رنگارنگ بینی

 

جوابش داد بلبل با دو صد سوز

که از عشق تو می‌سوزم شب و روز

 

تو گویی: نیستی عاشق به رویم

نبستی جان و دل در[1] تار مویم؟

 

همه شب تا سحر بیدار باشم

به خواری روی شاخ خار باشم

 

که شاید روی یار خویش بینم

گلی از گلسِتان او بچینم

 

ولی گویا که رسم عشق، این است

که اوّل مهر و در آخرْش کین است

 

به عشق آن کاو چو من بدنام گردد

ز وصل یار خود ناکام گردد

 

تو هم «فرخنده»! دل بر عشق دادی

دل و جان در ره جانان نهادی

 

خوشا عشق و خوشا سوز و گدازش!

نشستن‌های شب‌های درازش

 

هر آن کاو عاشق است از جان شود سیر

شود عقلش ز سر، کارش ز تدبیر

 

مرا تا عقل بود از عشق جَستم

چو عشق آمد، بشد عقلم ز دستم

 

خوش ‌آن عشقی که آتش بر فروزد!

تن عاشق، دل معشوقه سوزد

 

خو‌ش‌ آن‌ عشقی که شاه دین به سر داشت!

که دل از غیر یار خویش برداشت

 

به دشت کربلا آتش فکندند

خیام عشق را از بیخ کندند

 

که اندر کوی آن معشوق‌دلبر

گذشت از قاسم و عبّاس و اکبر

 

چو بر سر داشت شوق وصل جانان

نمود او شیرخوار خویش قربان

 

فدای راه او کرد اکبرش را

به قربانیّ او بُرد اصغرش را

 

تن صد چاک او در خاک، غلطان

سرش بالای نی می‌خواند قرآن

 

نه بیم از نیزه و تیغ و سنانش

نه ز ابن سعد، نه شمر و سنانش

 

شدی راضی جدا سر گردد از تن

عزیزش[2] را طناب افتد به گردن

 

زنند آتش ز کین بر خیمه‌هایش

بسوزد جان اطفال چو ماهش

 

پراکنده شوند اندر بیابان

ز جور دشمنان با چشم گریان

 

طناب ظلمشان در گردن افتد

همه یکسر اسیر دشمن افتد

 

به دست و پایشان زنجیر کینه

شود سیلی‌خور عدوان، سکینه

 

دوان در پیش خاص و عام باشند

گهی در کوفه، گه در شام باشند

 

سوار اشتران بی‌عماری

نمایند آن حرم با رنج و زاری[3]

 

همه غم‌دیده و محزون و حیران

دل پر خون و با چشمان گریان[4]

 

شود منزل به اولاد پیمبر

همان ویرانۀ بی ‌سقف و بی در

 

سر خود[5] را میان طشت بینند

سر اطفال خود بر خشت بینند

 

سه روز و شب تنش[6] بر خاک تیره

نماید چشم ماه و هور، خیره

 

که عشق این است، دیگر عشق نبْوَد

بِه از این عشق را سرمشق نبْوَد

 

بیا «فرخنده»! از این قصّه بگْذر

ربودی طاقت از زهرا و حیدر

 

 


[1]. نسخۀ مرجع: نبستستی دل اندر (نقل از «تذکره­ی اندرونی»، ص 162 است؛ اگر چه مصحّحی آن را تغییر داده باشد، فخامت کلام افزوده شده و به نفع شعرّ شاعر است).

[2]. نسخۀ مرجع: علیل (تغییر واژه از مصحّح است).

[3]. نسخۀ مرجع: خواری (تغییر واژه از مصحّح است).

[4]. نسخۀ مرجع: سرهای عریان (تغییر واژه از مصحّح است).

[5]. سر در این­جا به معنی سَرور است.

[6]. نسخۀ مرجع: تنش سه روز و شب (شاید در اصل هم، همین طور بوده است).

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×