مشخصات شعر

مثنوی ولادت حضرت مولی الکونین، حضرت امام حسین (ع)

سحرگه مرغ دل زد این ترانه

کشید از سینه، آه عاشقانه

 

همی از شوق دل می‌کرد پرواز

سخن از عشق شه بنمود آغاز

 

همی خواند این غزل در باغ و گلشن

که عید شاه شد، چشم تو روشن!

 

عجب روزی است این روز مبارک!

بر او خوانید یاسین و تبارک

 

همه جان‌ها بر او سازید قربان

که آمد در جهان، شاه جهانبان

 

یگانه‌گوهری از بحر رحمت

خدا بخشیده بر بانوی عصمت

 

دُر یکتای دریای امامت

به پیغمبر، خدا کرده کرامت

 

که حق فرمود جبریل امین را

که تا زینت دهد عرش برین را

 

بهشت عدن را آذین[1] نمایند

گره از گیسوی حوران گشایند

 

همه فردوسیان زینت ببندند

ز شوق عید شه گویند و خندند

 

که داده یک پسر حق، مصطفی را

به او بخشیده جمله ماسوا را

 

که حق مهمان خاطرخواه دارد

شهنشاه است و مهمان، شاه دارد

 

بیامد جبرئیل آن پیک داور

سلام حق رساند او بر پیمبر

 

پس از تبلیغ تبریک فراوان

بگفتا نور چشم توست مهمان

 

برم این جان جان در عالم جان

بُوَد فرزند تو مهمان جانان

 

تمام انبیا در انتظارش

همه جان‌ها به کف بهر نثارش

 

پس آن قنداقۀ سلطان سرمد

گرفت از روی دامان محمّد

 

به سوی قرب حق بنمود پرواز

ببرد آن شاه را با عزّت و ناز

 

سه روز و سه شب او مهمان حق بود

به رویش حق در تحقیق بگشود

 

همان ساغر که لبریز از بلا شد

نصیب پادشاه کربلا شد

 

کشید آن جام، بر عهدش وفا داشت

همیشه راه تسلیم و رضا داشت

 

سر و جان در ره عشق خدا داد

که داد عاشقی در کربلا داد

 

به نامش ختم شد عشق مؤیّد

چنان ختم نبوّت بر محمّد

 

دل «فرخنده» خرسند است از آن رو

که باشد کار و بار حشر با او

 

 


[1]. نسخۀ مرجع: آیین (خطای چاپی بوده که با توجّه به معنی تصحیح است).

مثنوی ولادت حضرت مولی الکونین، حضرت امام حسین (ع)

سحرگه مرغ دل زد این ترانه

کشید از سینه، آه عاشقانه

 

همی از شوق دل می‌کرد پرواز

سخن از عشق شه بنمود آغاز

 

همی خواند این غزل در باغ و گلشن

که عید شاه شد، چشم تو روشن!

 

عجب روزی است این روز مبارک!

بر او خوانید یاسین و تبارک

 

همه جان‌ها بر او سازید قربان

که آمد در جهان، شاه جهانبان

 

یگانه‌گوهری از بحر رحمت

خدا بخشیده بر بانوی عصمت

 

دُر یکتای دریای امامت

به پیغمبر، خدا کرده کرامت

 

که حق فرمود جبریل امین را

که تا زینت دهد عرش برین را

 

بهشت عدن را آذین[1] نمایند

گره از گیسوی حوران گشایند

 

همه فردوسیان زینت ببندند

ز شوق عید شه گویند و خندند

 

که داده یک پسر حق، مصطفی را

به او بخشیده جمله ماسوا را

 

که حق مهمان خاطرخواه دارد

شهنشاه است و مهمان، شاه دارد

 

بیامد جبرئیل آن پیک داور

سلام حق رساند او بر پیمبر

 

پس از تبلیغ تبریک فراوان

بگفتا نور چشم توست مهمان

 

برم این جان جان در عالم جان

بُوَد فرزند تو مهمان جانان

 

تمام انبیا در انتظارش

همه جان‌ها به کف بهر نثارش

 

پس آن قنداقۀ سلطان سرمد

گرفت از روی دامان محمّد

 

به سوی قرب حق بنمود پرواز

ببرد آن شاه را با عزّت و ناز

 

سه روز و سه شب او مهمان حق بود

به رویش حق در تحقیق بگشود

 

همان ساغر که لبریز از بلا شد

نصیب پادشاه کربلا شد

 

کشید آن جام، بر عهدش وفا داشت

همیشه راه تسلیم و رضا داشت

 

سر و جان در ره عشق خدا داد

که داد عاشقی در کربلا داد

 

به نامش ختم شد عشق مؤیّد

چنان ختم نبوّت بر محمّد

 

دل «فرخنده» خرسند است از آن رو

که باشد کار و بار حشر با او

 

 


[1]. نسخۀ مرجع: آیین (خطای چاپی بوده که با توجّه به معنی تصحیح است).

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×