مشخصات شعر

مخمّس میلاد حضرت سلطان عشق (ع)

شد شب میلاد نور چشم پیمبر

عالم ایجاد چون بهشت معطّر

 

ساقی گل‌رخ! بیار باده مکرّر

گشته عیان نور حق ز خانۀ حیدر

 

کرده دو عالم ز نور خویش منوّر

 

شد دو جهان پُر ز نور مِهر جبینش

ریخت حق از جوی خلد، ماء مَعینش

 

غسل، وِرا داد جبرئیل امینش

بوسه بدادند از یسار و یمینش

 

از سر شوق و شعف ملائکه یکسر

 

جسم شریفش چو در قماط نمودند

از برِ شاه عرب چو گل بربودند

 

بر همۀ ماسوا ز فخر فزودند

از پی قربانی‌اش قبول نمودند[1]

 

از قدمش یافت عرش، زینت و زیور

 

چون ز می عشق خورد یک دو پیاله

سلطنت ماسوا شدش چو قباله

 

بهر شهادت نوشته گشت رساله

از پی آن عهد شد شکفته چو لاله

 

جسم شریفش ز تیغ و نیزه و خنجر

 

گفت‌ خدایا! که آگهی تو ز حالم

گشته شکسته‌ ز سنگ کین، پر و بالم

 

تشنگی و بی‌کسی اهل و عیالم

بس که مرا هست شوق بزم وصالم

 

در ره عشقت گذشتم از سر و پیکر

 

ای که بهای تو گشته داور اعظم!

خوانده تو را نور خود نبی مکرّم

 

بر همۀ ماسوا شدی تو مقدّم

داده حقت اختیار تام، مسلّم

 

تا که شفاعت کنی ز خلق، سراسر

 

چون تو به درگاه حق، ستوده فدایی

نور خداییّ و هم تو خون خدایی

 

بر همۀ انبیا تو راه‌نمایی

صد درِ رحمت به روی خلق گشایی

 

چون بنهی پای خود به عرصۀ محشر

 

این نه عجب باشد ار به محشر، ایزد

بخشد «فرخنده» را به رحمت سرمد

 

هست چو مدّاح خانوادۀ احمد

باشد گویا به روح قدس، مؤید

 

کاینسان حسّان‌صفت شده است سخنور

 

 

 


[1]. تکرار قافیه در یک بند از مسمّط پسندیده نیست.

مخمّس میلاد حضرت سلطان عشق (ع)

شد شب میلاد نور چشم پیمبر

عالم ایجاد چون بهشت معطّر

 

ساقی گل‌رخ! بیار باده مکرّر

گشته عیان نور حق ز خانۀ حیدر

 

کرده دو عالم ز نور خویش منوّر

 

شد دو جهان پُر ز نور مِهر جبینش

ریخت حق از جوی خلد، ماء مَعینش

 

غسل، وِرا داد جبرئیل امینش

بوسه بدادند از یسار و یمینش

 

از سر شوق و شعف ملائکه یکسر

 

جسم شریفش چو در قماط نمودند

از برِ شاه عرب چو گل بربودند

 

بر همۀ ماسوا ز فخر فزودند

از پی قربانی‌اش قبول نمودند[1]

 

از قدمش یافت عرش، زینت و زیور

 

چون ز می عشق خورد یک دو پیاله

سلطنت ماسوا شدش چو قباله

 

بهر شهادت نوشته گشت رساله

از پی آن عهد شد شکفته چو لاله

 

جسم شریفش ز تیغ و نیزه و خنجر

 

گفت‌ خدایا! که آگهی تو ز حالم

گشته شکسته‌ ز سنگ کین، پر و بالم

 

تشنگی و بی‌کسی اهل و عیالم

بس که مرا هست شوق بزم وصالم

 

در ره عشقت گذشتم از سر و پیکر

 

ای که بهای تو گشته داور اعظم!

خوانده تو را نور خود نبی مکرّم

 

بر همۀ ماسوا شدی تو مقدّم

داده حقت اختیار تام، مسلّم

 

تا که شفاعت کنی ز خلق، سراسر

 

چون تو به درگاه حق، ستوده فدایی

نور خداییّ و هم تو خون خدایی

 

بر همۀ انبیا تو راه‌نمایی

صد درِ رحمت به روی خلق گشایی

 

چون بنهی پای خود به عرصۀ محشر

 

این نه عجب باشد ار به محشر، ایزد

بخشد «فرخنده» را به رحمت سرمد

 

هست چو مدّاح خانوادۀ احمد

باشد گویا به روح قدس، مؤید

 

کاینسان حسّان‌صفت شده است سخنور

 

 

 


[1]. تکرار قافیه در یک بند از مسمّط پسندیده نیست.

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×