مشخصات شعر

یا قمر العشیره ادرکنی

دل شوریده نه از شور شراب آمده مست

دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست


ساغر ابروی پیوسته او محوم کرد
هر که را نیستی افزود به هستی پیوست


سرو بالای بلندش چه خرامان می‌رفت!

نه صنوبر که دو عالم به نظر آمده پست


قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند

چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست


لالۀ روی وی از گلشن توحید دمید
سنبل موی وی از روضۀ تجرید برست


شاه اخوان صفا، ماه بنی‌هاشم اوست

شد در او صورت و معنی به حقیقت هم‌دست

 

ساقی بادۀ توحید و معارف، عبّاس
شاهد بزم ازل، شمع شبستان الست


در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت
نیست شد از خود و زد پا به سر هر چه که هست


رفت در آب روان، ساقی و لب تر ننمود
جان به قربان وفاداری آن باده‌پرست!


صدف گوهر مکنون، هدف پیکان شد
آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست!


سروش از پای بیفتاد و دو دستش ز بدن
کمر پشت و پناه همه عالم بشکست


شد نگون بیرق و شیرازه‌ی لشکر بدرید
شاه دین را پس از او رشتۀ امّید گسست

 

نه تنش خسته شداز تیغ جفا در ره عشق
که دل عقل نخست از غم او نیز بخست

 

حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند!
آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست!


یوسف مصر وفا غرقه به خون، وا اسفا!
دل ز زندان غم او ابدالدّهر نرست

یا قمر العشیره ادرکنی

دل شوریده نه از شور شراب آمده مست

دین و دل ساقی شیرین سخنم برده ز دست


ساغر ابروی پیوسته او محوم کرد
هر که را نیستی افزود به هستی پیوست


سرو بالای بلندش چه خرامان می‌رفت!

نه صنوبر که دو عالم به نظر آمده پست


قامت معتدلش را نتوان طوبی خواند

چمن فاستقم از سرو قدش رونق بست


لالۀ روی وی از گلشن توحید دمید
سنبل موی وی از روضۀ تجرید برست


شاه اخوان صفا، ماه بنی‌هاشم اوست

شد در او صورت و معنی به حقیقت هم‌دست

 

ساقی بادۀ توحید و معارف، عبّاس
شاهد بزم ازل، شمع شبستان الست


در ره شاه شهیدان ز سر و دست گذشت
نیست شد از خود و زد پا به سر هر چه که هست


رفت در آب روان، ساقی و لب تر ننمود
جان به قربان وفاداری آن باده‌پرست!


صدف گوهر مکنون، هدف پیکان شد
آه از آن سینه و فریاد از آن ناوک و شست!


سروش از پای بیفتاد و دو دستش ز بدن
کمر پشت و پناه همه عالم بشکست


شد نگون بیرق و شیرازه‌ی لشکر بدرید
شاه دین را پس از او رشتۀ امّید گسست

 

نه تنش خسته شداز تیغ جفا در ره عشق
که دل عقل نخست از غم او نیز بخست

 

حیف از آن لعل درخشان که ز گفتار بماند!
آه از آن سرو خرامان که ز رفتار نشست!


یوسف مصر وفا غرقه به خون، وا اسفا!
دل ز زندان غم او ابدالدّهر نرست

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×