مشخصات شعر

فاطمه کلابیه

چو رفت از این جهان زهرای اطهر

پس از چندی علی ساقی کوثر

 

بگفتا با عقیل آن مرد دانا

به لطف خود مرا دلشاد فرما

 

تو داری ای برادر علم انساب

برای یاریم بشتاب بشتاب

 

زنی از بهر من کن خواستگاری

زنی خوش‌سیرت و والا تباری

 

زنی خواهم شجاع و با شهامت

قوی تن مهربان نیکو اصالت

 

زنی خواهم چو مردانِ دلاور

عفیف و باحیا پاک و مطهر

 

عقیلش گفت ای جان برادر

چه منظوری تو را زین گونه همسر

 

علی گفتا تو را آگاه سازم

که از این زن چه می‌باشد نیازم

 

زنی که در شجاعت بی‌نظیر است

یقین دارم که فرزندش دلیر است

 

اگر بینی کنون در شور و شینم

به یاد غربت روز حسینم

 

عقیل آن دم روان شد از پی کار

به امر مرتضی محبوب دادار

 

پس از چندی تفحص کرد پیدا

زنی خوش‌خلق و خو از اهل تقوا

 

بدیدی در کلابیه عیان است

گلی که رشک گلزار جنان است

 

قضا را بود او را فاطمه نام

چراغ بیت مولا شد سرانجام

 

قرین مهر و مه گردید با هم

تلاقی دو دریا شد فراهم

 

یکی روز از علی کرد این تمنا

که ای محبوب ذات حق تعالی

 

مخوانم فاطمه ای شه پس از این

که فرزندان تو گردند غمگین

 

به یاد حضرت زهرای اطهر

دل آنان شود از غم مکدر

 

علی امّ‌البنین بنمود نامش

بُدی زیبا همه مشی و مرامش

***

علی از مسجد آمد سوی خانه

برای دیدن آن نازدانه

 

ولیّ حق وِرا در برگرفتی

همی بوسه از آن دلبر گرفتی

 

امیرالمؤمنین با شور و احساس

نهادی نام آن دردانه عباس

 

اذان گفت و اقامه زیر گوشش

بگفتا من فدای عقل و هوشش

 

دو دستش را ز قنداقه برون کرد

ببوسید و دو دیده پر ز خون کرد

 

گهی چشم و گهی فرقش ببوسید

نمی‌دانم در آن لحظه چه می‌دید

 

به فرق و چشم زیبایش نظر کرد

روان خون دل آن شه از بصر کرد

 

به حیرت مادرش گردید و گفتا

چه عیبی دارد این ماه دل آرا

 

که این سان دیده را دریا نمودی

مرا بر دل غم دنیا فزودی

 

بگفتا مرتضی طفل تو چون گل

ندارد عیب و نقصی در تکامل

 

ولی در کربلا بهر برادر

دو دست او جدا گردد ز پیکر

 

علمداری کند این دست زیبا

برای باری فرزند زهرا

 

به نامردی زند تیری به چشمش

عدو را چون نباشد تاب خشمش

 

عزیز فاطمه نالد ز داغش

شود روز حسین شب از فراقش

 

شود پشت حسین از داغ او خم

روان گردد ز چشمش چشم زمزم

 

اگر بینی مرا غمگین و نالان

به یاد کربلا گشتم پریشان

 

سخن را «جعفری» کوتاه بنما

که خون کردی دل اهل ولا را

فاطمه کلابیه

چو رفت از این جهان زهرای اطهر

پس از چندی علی ساقی کوثر

 

بگفتا با عقیل آن مرد دانا

به لطف خود مرا دلشاد فرما

 

تو داری ای برادر علم انساب

برای یاریم بشتاب بشتاب

 

زنی از بهر من کن خواستگاری

زنی خوش‌سیرت و والا تباری

 

زنی خواهم شجاع و با شهامت

قوی تن مهربان نیکو اصالت

 

زنی خواهم چو مردانِ دلاور

عفیف و باحیا پاک و مطهر

 

عقیلش گفت ای جان برادر

چه منظوری تو را زین گونه همسر

 

علی گفتا تو را آگاه سازم

که از این زن چه می‌باشد نیازم

 

زنی که در شجاعت بی‌نظیر است

یقین دارم که فرزندش دلیر است

 

اگر بینی کنون در شور و شینم

به یاد غربت روز حسینم

 

عقیل آن دم روان شد از پی کار

به امر مرتضی محبوب دادار

 

پس از چندی تفحص کرد پیدا

زنی خوش‌خلق و خو از اهل تقوا

 

بدیدی در کلابیه عیان است

گلی که رشک گلزار جنان است

 

قضا را بود او را فاطمه نام

چراغ بیت مولا شد سرانجام

 

قرین مهر و مه گردید با هم

تلاقی دو دریا شد فراهم

 

یکی روز از علی کرد این تمنا

که ای محبوب ذات حق تعالی

 

مخوانم فاطمه ای شه پس از این

که فرزندان تو گردند غمگین

 

به یاد حضرت زهرای اطهر

دل آنان شود از غم مکدر

 

علی امّ‌البنین بنمود نامش

بُدی زیبا همه مشی و مرامش

***

علی از مسجد آمد سوی خانه

برای دیدن آن نازدانه

 

ولیّ حق وِرا در برگرفتی

همی بوسه از آن دلبر گرفتی

 

امیرالمؤمنین با شور و احساس

نهادی نام آن دردانه عباس

 

اذان گفت و اقامه زیر گوشش

بگفتا من فدای عقل و هوشش

 

دو دستش را ز قنداقه برون کرد

ببوسید و دو دیده پر ز خون کرد

 

گهی چشم و گهی فرقش ببوسید

نمی‌دانم در آن لحظه چه می‌دید

 

به فرق و چشم زیبایش نظر کرد

روان خون دل آن شه از بصر کرد

 

به حیرت مادرش گردید و گفتا

چه عیبی دارد این ماه دل آرا

 

که این سان دیده را دریا نمودی

مرا بر دل غم دنیا فزودی

 

بگفتا مرتضی طفل تو چون گل

ندارد عیب و نقصی در تکامل

 

ولی در کربلا بهر برادر

دو دست او جدا گردد ز پیکر

 

علمداری کند این دست زیبا

برای باری فرزند زهرا

 

به نامردی زند تیری به چشمش

عدو را چون نباشد تاب خشمش

 

عزیز فاطمه نالد ز داغش

شود روز حسین شب از فراقش

 

شود پشت حسین از داغ او خم

روان گردد ز چشمش چشم زمزم

 

اگر بینی مرا غمگین و نالان

به یاد کربلا گشتم پریشان

 

سخن را «جعفری» کوتاه بنما

که خون کردی دل اهل ولا را

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×