مشخصات شعر

ایمان و عفاف

گوش ای اهل سما خلق زمین

که سخن گویمتان ام‌بنین

 

من که خود بی‌خبر از خود بودم

تا که چشم تر خود بگشودم

 

در افروخته را دیدم من

خانۀ سوخته را دیدم من

 

عشق زینب به دلم خانه گرفت

الفتی شمع به پروانه گرفت

 

بود او مظهر ایمان و عفاف

بود او کعبه و من هم به طواف

 

به خدا ماه شبم بود حسین

همه جا ذکر لبم بود حسین

 

غرق در عشق و در احساس شدم

عاقبت صاحب عباس شدم

 

آمد و بی‌خبر از هستم کرد

چشم سقای حرم مستم کرد

 

همه شب با همۀ شیدایی

گفتمش تا به سحر لالایی

 

سخن از اهل حرم می‌گفتم

سخن از مشک و علم می‌گفتم

 

پسرم گر چه امید همه‌ای

تو غلام پسر فاطمه‌ای

 

ای که هستی تو به من دردانه

او بود شمع و تویی پروانه

 

گفتمش آرزوی من عباس

همۀ آبروی من عباس

 

ندهی آبروی خویش به آب

طفل من جان تو و طفل رباب

 

گر تو در علقمه ماندی غم نیست

خون ز هر دیده‌ فشاندی غم نیست

 

چونکه زهرا به تماشا آید

از پی دیدن سقا آید

 

در بر آن به خدا آئینه

تو بزن دست ادب بر سینه

ایمان و عفاف

گوش ای اهل سما خلق زمین

که سخن گویمتان ام‌بنین

 

من که خود بی‌خبر از خود بودم

تا که چشم تر خود بگشودم

 

در افروخته را دیدم من

خانۀ سوخته را دیدم من

 

عشق زینب به دلم خانه گرفت

الفتی شمع به پروانه گرفت

 

بود او مظهر ایمان و عفاف

بود او کعبه و من هم به طواف

 

به خدا ماه شبم بود حسین

همه جا ذکر لبم بود حسین

 

غرق در عشق و در احساس شدم

عاقبت صاحب عباس شدم

 

آمد و بی‌خبر از هستم کرد

چشم سقای حرم مستم کرد

 

همه شب با همۀ شیدایی

گفتمش تا به سحر لالایی

 

سخن از اهل حرم می‌گفتم

سخن از مشک و علم می‌گفتم

 

پسرم گر چه امید همه‌ای

تو غلام پسر فاطمه‌ای

 

ای که هستی تو به من دردانه

او بود شمع و تویی پروانه

 

گفتمش آرزوی من عباس

همۀ آبروی من عباس

 

ندهی آبروی خویش به آب

طفل من جان تو و طفل رباب

 

گر تو در علقمه ماندی غم نیست

خون ز هر دیده‌ فشاندی غم نیست

 

چونکه زهرا به تماشا آید

از پی دیدن سقا آید

 

در بر آن به خدا آئینه

تو بزن دست ادب بر سینه

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×