مشخصات شعر

تن‌پوش خورشید

به خون دیده تر کن آستین را

به یاد آور حدیث راستین را

 

ببار از آسمان دیده باران

اگر گلپوش می‌خواهی زمین را

 

بیا بر صخره‌ی اندوه چون موج

بگیریم از سر ماتم جبین را

 

به دشت سینه چون تن‌پوش خورشید

بپوشیم اشک و آه آتشین را

 

بیا روشن کنیم ای دیده با اشک

چراغ خاطر امّ‌البنین را

 

همان بانو که حسن‌اش آفریده است

به ذهن آفرینش آفرین را

 

بگیر ای عشق پرواز کلامی

که گویم آستانش را سلامی

 

چو شمعی در حریم خانه می‌سوخت

که از هُرمش پر پروانه می‌سخت

 

چه داغی داشت در جان کز شرارش

دل هر عاقل و دیوانه می‌سوخت

 

ز حسرت از تنور سرخ آهش

در و دیوار هر کاشانه می‌سوخت

 

دل و جانش چو بغض سرخ خورشید

ز داغ ماتم جانانه می‌سوخت

 

گهی بیرون ز مرز خانه‌ی خویش

گهی بال و پرش در لانه می‌سوخت

 

به یاد آن کبوترها که رفتند

دل او در قفس تنها نمی‌سوخت

 

تمام هیئت افلاک از این درد

نگاه ابر بود و گریه می‌کرد!

 

مگر خورشید، آتش در جگر داشت؟

که در دل، زخم‌هایی شعله‌ور داشت

 

دل سنگ از شرار سینه‌اش سوخت

به قلب صخره هم آهش اثر داشت

 

پس از کوچ شهیدان از دل دشت

چو دریا دامنی از گریه تر داشت

 

به یاد دست‌های ساقی عشق

ز غم دستی به دل، دستی به سر داشت

 

نه تنها روز، چون مرغ شباهنگ

سر فریاد هر شب تا سحر داشت

 

چو رنگ کاروان کوچ، صد داغ

به دل آن مادر از هجر پسر داشت

 

دلی بود و درآن آلاله‌ی درد

چه می‌رُست از نگاهش؟ ناله‌ی درد

 

چو شد خاموش شمع محفل او

به جای روز، شب شد شامل او

 

فرات اشک، جاری در نگاهش

عطش، در بغض دشت حاصل او

 

به تیغ صخره‌ی بیداد می‌خورد

دل دریادلان ساحل او

 

بیابان در بیابان، کوه در کوه

نشست اندوه بر دوش دل او

 

فراق روی چار آیینه در دل

ولی داغ دگر شد قاتل او

 

چه داغ خان و مان سوزی که افزود

هماره مشکلی بر مشکل او

 

در این گلشن چنان بر او ستم شد

که سرو قامتش چون تاک خم شد!

تن‌پوش خورشید

به خون دیده تر کن آستین را

به یاد آور حدیث راستین را

 

ببار از آسمان دیده باران

اگر گلپوش می‌خواهی زمین را

 

بیا بر صخره‌ی اندوه چون موج

بگیریم از سر ماتم جبین را

 

به دشت سینه چون تن‌پوش خورشید

بپوشیم اشک و آه آتشین را

 

بیا روشن کنیم ای دیده با اشک

چراغ خاطر امّ‌البنین را

 

همان بانو که حسن‌اش آفریده است

به ذهن آفرینش آفرین را

 

بگیر ای عشق پرواز کلامی

که گویم آستانش را سلامی

 

چو شمعی در حریم خانه می‌سوخت

که از هُرمش پر پروانه می‌سخت

 

چه داغی داشت در جان کز شرارش

دل هر عاقل و دیوانه می‌سوخت

 

ز حسرت از تنور سرخ آهش

در و دیوار هر کاشانه می‌سوخت

 

دل و جانش چو بغض سرخ خورشید

ز داغ ماتم جانانه می‌سوخت

 

گهی بیرون ز مرز خانه‌ی خویش

گهی بال و پرش در لانه می‌سوخت

 

به یاد آن کبوترها که رفتند

دل او در قفس تنها نمی‌سوخت

 

تمام هیئت افلاک از این درد

نگاه ابر بود و گریه می‌کرد!

 

مگر خورشید، آتش در جگر داشت؟

که در دل، زخم‌هایی شعله‌ور داشت

 

دل سنگ از شرار سینه‌اش سوخت

به قلب صخره هم آهش اثر داشت

 

پس از کوچ شهیدان از دل دشت

چو دریا دامنی از گریه تر داشت

 

به یاد دست‌های ساقی عشق

ز غم دستی به دل، دستی به سر داشت

 

نه تنها روز، چون مرغ شباهنگ

سر فریاد هر شب تا سحر داشت

 

چو رنگ کاروان کوچ، صد داغ

به دل آن مادر از هجر پسر داشت

 

دلی بود و درآن آلاله‌ی درد

چه می‌رُست از نگاهش؟ ناله‌ی درد

 

چو شد خاموش شمع محفل او

به جای روز، شب شد شامل او

 

فرات اشک، جاری در نگاهش

عطش، در بغض دشت حاصل او

 

به تیغ صخره‌ی بیداد می‌خورد

دل دریادلان ساحل او

 

بیابان در بیابان، کوه در کوه

نشست اندوه بر دوش دل او

 

فراق روی چار آیینه در دل

ولی داغ دگر شد قاتل او

 

چه داغ خان و مان سوزی که افزود

هماره مشکلی بر مشکل او

 

در این گلشن چنان بر او ستم شد

که سرو قامتش چون تاک خم شد!

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×