مشخصات شعر

نیست که نیست

چشم را روشنی مختصری نیست که نیست

و از امید در این دل اثری نیست که نیست

 

من همین اول عمری به‌خدا فهمیدم

آخر عشق به‌جز خون جگری نیست که نیست

 

وقتی از ناقه بیفتی و به دادت نرسند

می‌شود گفت که دیگر پدری نیست که نیست

 

عمّه! من از عمو عباس توقّع دارم

چند وقت است کز او هم خبری نیست که نیست

 

جای من هر که کتک خورد غریبانه شکست

عمّه زینب تو نباشی سپری نیست که نیست

 

باید انگار بمیرم که به بابا برسم

چه کنم راه وصال دگری نیست که نیست

 

عمرم امروز بعید است به فردا برسد

بعد از امشب به گمانم سحری نیست که نیست

نیست که نیست

چشم را روشنی مختصری نیست که نیست

و از امید در این دل اثری نیست که نیست

 

من همین اول عمری به‌خدا فهمیدم

آخر عشق به‌جز خون جگری نیست که نیست

 

وقتی از ناقه بیفتی و به دادت نرسند

می‌شود گفت که دیگر پدری نیست که نیست

 

عمّه! من از عمو عباس توقّع دارم

چند وقت است کز او هم خبری نیست که نیست

 

جای من هر که کتک خورد غریبانه شکست

عمّه زینب تو نباشی سپری نیست که نیست

 

باید انگار بمیرم که به بابا برسم

چه کنم راه وصال دگری نیست که نیست

 

عمرم امروز بعید است به فردا برسد

بعد از امشب به گمانم سحری نیست که نیست

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×