مشخصات شعر

روایت خورشید

از دشت سمت خیمه می‌آید کسی مگر؟

گویا دلش شکسته ز سنگینی خبر

 

داغی بزرگ بر دل پاکش نشسته است

داغی به وسعت غم آدم، نه! بیشتر!

 

آتش به سینه دارد و دریا درون چشم

از قتلگاه سرخ دو مه، کرده او گذر

 

بر زانوان خسته و محزون گذاشته‌ست

دو جسم پاک مثل دو باران، دو گل، دو سر

 

شمشادهای زینب، افتاده روی خاک

فرقی نبود بین دو گل، با دو تا پسر

 

خون را ز روی و موی محمد کنار زد

بر پهلوی شکستۀ عون ... آه! یک نفر

 

اینجا شبیه فاطمه پهلو شکسته شد

تکرار شد مدینه در این ظهر کور و کر

 

***

 

حالا خبر به خیمه چگونه برد حسین

در خیمه مانده منتظر این دو ... یک نفر

 

بانو به قصد قربت، این بار هدیه کرد

هم از خودش شهید، هم از جانب پدر

 

اینجا حیا به منزل اعلی رسیده است

با داغ سینه گریه نمودن، نه! این هنر

 

هرگز نبوده، وقت هنرهای زینبی است

یعنی سکوت بر غم دو پارۀ جگر ...

 

حتی نخواست اشک برادر ببیند و

در خیمه ماند ماه که خورشید را دگر ...

 

روایت خورشید

از دشت سمت خیمه می‌آید کسی مگر؟

گویا دلش شکسته ز سنگینی خبر

 

داغی بزرگ بر دل پاکش نشسته است

داغی به وسعت غم آدم، نه! بیشتر!

 

آتش به سینه دارد و دریا درون چشم

از قتلگاه سرخ دو مه، کرده او گذر

 

بر زانوان خسته و محزون گذاشته‌ست

دو جسم پاک مثل دو باران، دو گل، دو سر

 

شمشادهای زینب، افتاده روی خاک

فرقی نبود بین دو گل، با دو تا پسر

 

خون را ز روی و موی محمد کنار زد

بر پهلوی شکستۀ عون ... آه! یک نفر

 

اینجا شبیه فاطمه پهلو شکسته شد

تکرار شد مدینه در این ظهر کور و کر

 

***

 

حالا خبر به خیمه چگونه برد حسین

در خیمه مانده منتظر این دو ... یک نفر

 

بانو به قصد قربت، این بار هدیه کرد

هم از خودش شهید، هم از جانب پدر

 

اینجا حیا به منزل اعلی رسیده است

با داغ سینه گریه نمودن، نه! این هنر

 

هرگز نبوده، وقت هنرهای زینبی است

یعنی سکوت بر غم دو پارۀ جگر ...

 

حتی نخواست اشک برادر ببیند و

در خیمه ماند ماه که خورشید را دگر ...

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×