مشخصات شعر

داغ روبراه

پر کرده چشمانی، چقدر عاشق، نگاهش را

خورشید حالا زل زده چشمان ماهش را

 

شوری مجدد خیمه‌ها را ملتهب کرده‌ست

مادر مهیا کرده داغ روبراهش را

 

دارد به قربانگاه راهی می‌کند با عشق

قربانیان تشنه‌کام بی‌گناهش را

 

از خیمه‌ها نجوای قرآن می‌رسد تا عرش

با هلهله، دشمن به خط کرده سپاهش را

 

تا آسمان آتش نگیرد شعله در شعله

مولا بگو پنهان کند در سینه آهش را

 

زینب ولی چون کوه پا برجاست وقتی که

حس می‌کند با خویش دارد تکیه‌گاهش را

 

سروی چنان والا که وقت دیدن رویش

خورشید هم از سر می‌اندازد کلاهش را

 

***

 

کم‌کم مسیر اتفاق از چشم‌ها رد شد

هنگامۀ دل کندن از عون و محمد شد

 

در پرده‌های اشک، زینب هرم آتش بود

مابین احساسات و عشق او کشاکش بود

 

افتاده چشمی از شکاف خیمه آن سوها

دشمن نشسته، تیر در چله، به زانوها

 

گرد و غباری تیره کرده دید میدان را

در حلقۀ چنگال گرگند، آه! آهوها

 

در اضطراب خیمه‌های خالی از مردان

دلواپس کام عطشناک پرستوها

 

چشم از مسیر جنگ مولا برنمی‌دارد

دلگرم مغرور است بر این دست و بازوها

 

گم می‌شود در گرد و خاک تشنۀ میدان

موسیقی داغ رجزها در هیاهوها

 

می‌چرخد و ... می‌کاود و ... لب می‌گزد بی‌تاب

اما چه سودی می‌برد از این تکاپوها؟

 

از دور نعشی روی دستان کسی پیداست

خون می‌چکد از آبشار لخت گیسوها

 

دارد حسین از سمت میدان می‌رسد خسته

باید نیارد پیش چشمش خم به ابروها

 

***

 

لحظه به لحظه می‌شکست و باز طاقت داشت

از کودکی، زینب به درد و داغ عادت داشت

 

در خود شکستن‌های او میراث مادر بود

او سربلند از امتحان سخت دیگر بود

 

داغ روبراه

پر کرده چشمانی، چقدر عاشق، نگاهش را

خورشید حالا زل زده چشمان ماهش را

 

شوری مجدد خیمه‌ها را ملتهب کرده‌ست

مادر مهیا کرده داغ روبراهش را

 

دارد به قربانگاه راهی می‌کند با عشق

قربانیان تشنه‌کام بی‌گناهش را

 

از خیمه‌ها نجوای قرآن می‌رسد تا عرش

با هلهله، دشمن به خط کرده سپاهش را

 

تا آسمان آتش نگیرد شعله در شعله

مولا بگو پنهان کند در سینه آهش را

 

زینب ولی چون کوه پا برجاست وقتی که

حس می‌کند با خویش دارد تکیه‌گاهش را

 

سروی چنان والا که وقت دیدن رویش

خورشید هم از سر می‌اندازد کلاهش را

 

***

 

کم‌کم مسیر اتفاق از چشم‌ها رد شد

هنگامۀ دل کندن از عون و محمد شد

 

در پرده‌های اشک، زینب هرم آتش بود

مابین احساسات و عشق او کشاکش بود

 

افتاده چشمی از شکاف خیمه آن سوها

دشمن نشسته، تیر در چله، به زانوها

 

گرد و غباری تیره کرده دید میدان را

در حلقۀ چنگال گرگند، آه! آهوها

 

در اضطراب خیمه‌های خالی از مردان

دلواپس کام عطشناک پرستوها

 

چشم از مسیر جنگ مولا برنمی‌دارد

دلگرم مغرور است بر این دست و بازوها

 

گم می‌شود در گرد و خاک تشنۀ میدان

موسیقی داغ رجزها در هیاهوها

 

می‌چرخد و ... می‌کاود و ... لب می‌گزد بی‌تاب

اما چه سودی می‌برد از این تکاپوها؟

 

از دور نعشی روی دستان کسی پیداست

خون می‌چکد از آبشار لخت گیسوها

 

دارد حسین از سمت میدان می‌رسد خسته

باید نیارد پیش چشمش خم به ابروها

 

***

 

لحظه به لحظه می‌شکست و باز طاقت داشت

از کودکی، زینب به درد و داغ عادت داشت

 

در خود شکستن‌های او میراث مادر بود

او سربلند از امتحان سخت دیگر بود

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×