مشخصات شعر

چشم‌های مدینه

چشم‌های مدینه منتظر است

تا ببیند مسافرانش را

همه چشم انتظار خورشیدند

تا ببوسند آستانش را

 

دل هرکس که بین این شهر است

می‌طپد با امید دیداری

همه دل‌تنگ یک سفر کرده

همه بی‌تاب دیدن یاری

 

گر چه از داغ دوری آنان

روزهای مدینه مثل شب است

بیشتر از تمامی مردم

دل امّ‌البنین به تاب و تب است

 

مادری که دلش تمامی سال

تنگ دیدار زینبینش بود

چشم بر راه چار فرزندش

فکر تنهایی حسینش بود

 

سمت صحرا نگاه می‌کرد و

خیره می‌ماند هر صباح و مسا

تا که شاید ببیند از آن دور

علم قد بلند سقا را

 

انتظارش سرآمد و یک روز

نور رفته به دیدگان آمد

بین گرد و غبار صحرا دید

خبر آمد که کاروان آمد

 

کاروانی ولی پریشان‌حال

خسته و زخمی و عزادار است

کاروانی که رفته با عباس

آمده، لیک بی‌علمدار است

 

گیسوان خاک خورده‌اند و سفید

چهره‌ها در عوض کبود و سیاه

زیر لب نوحه می‌کنند انگار

نوحه از روضه‌های قربانگاه

 

از خمیده‌ترین‌شان پرسید

بینتان از چه نورعینم نیست

قد خمیده! بگو که زینب کو

وای بر من! چرا حسینم نیست؟

 

گفت مادر مرا تماشا کن

گر چه پیر کبودِ نومیدم

با چه جانی برای تو گویم

آنچه را که به چشم خود دیدم

 

دیده‌ام در غروب عاشورا

مادرم را چه‌سان صدا می‌زد

تشنه بود و میان گودالی

زیر صد تیغ دست و پا می‌زد

 

وای دیدم که بر سر نیزه

گیسویش هر طرف رها می‌شد

قسمتم بی‌حضور عباست

زخم لبخند و ناسزا می‌شد

 

این عروست رباب می‌بینی

سوخته زیر آفتاب بلا

گریه‌اش زنده می‌کند یادِ

خنده‌های بلند حرمله را

 

خوب شد که ندیده‌ای یک بار

حجم تیر سه شعبه را مادر

سر طفلی که روی دست پدر

از تنش می‌شود جدا مادر

 

هرگز از پیش دیده‌ام نرود

شعله‌ای که به خیمه‌ها افتاد

کودکان بین خیمه می‌ماندند

رد آتش به دست و پا افتاد

 

هرگز از پیش دیده‌ام نرود

زجر وقتی رقیه را می‌زد

سنگ می‌خورد و با دلی پر خون

پدرش را فقط صدا می‌زد

چشم‌های مدینه

چشم‌های مدینه منتظر است

تا ببیند مسافرانش را

همه چشم انتظار خورشیدند

تا ببوسند آستانش را

 

دل هرکس که بین این شهر است

می‌طپد با امید دیداری

همه دل‌تنگ یک سفر کرده

همه بی‌تاب دیدن یاری

 

گر چه از داغ دوری آنان

روزهای مدینه مثل شب است

بیشتر از تمامی مردم

دل امّ‌البنین به تاب و تب است

 

مادری که دلش تمامی سال

تنگ دیدار زینبینش بود

چشم بر راه چار فرزندش

فکر تنهایی حسینش بود

 

سمت صحرا نگاه می‌کرد و

خیره می‌ماند هر صباح و مسا

تا که شاید ببیند از آن دور

علم قد بلند سقا را

 

انتظارش سرآمد و یک روز

نور رفته به دیدگان آمد

بین گرد و غبار صحرا دید

خبر آمد که کاروان آمد

 

کاروانی ولی پریشان‌حال

خسته و زخمی و عزادار است

کاروانی که رفته با عباس

آمده، لیک بی‌علمدار است

 

گیسوان خاک خورده‌اند و سفید

چهره‌ها در عوض کبود و سیاه

زیر لب نوحه می‌کنند انگار

نوحه از روضه‌های قربانگاه

 

از خمیده‌ترین‌شان پرسید

بینتان از چه نورعینم نیست

قد خمیده! بگو که زینب کو

وای بر من! چرا حسینم نیست؟

 

گفت مادر مرا تماشا کن

گر چه پیر کبودِ نومیدم

با چه جانی برای تو گویم

آنچه را که به چشم خود دیدم

 

دیده‌ام در غروب عاشورا

مادرم را چه‌سان صدا می‌زد

تشنه بود و میان گودالی

زیر صد تیغ دست و پا می‌زد

 

وای دیدم که بر سر نیزه

گیسویش هر طرف رها می‌شد

قسمتم بی‌حضور عباست

زخم لبخند و ناسزا می‌شد

 

این عروست رباب می‌بینی

سوخته زیر آفتاب بلا

گریه‌اش زنده می‌کند یادِ

خنده‌های بلند حرمله را

 

خوب شد که ندیده‌ای یک بار

حجم تیر سه شعبه را مادر

سر طفلی که روی دست پدر

از تنش می‌شود جدا مادر

 

هرگز از پیش دیده‌ام نرود

شعله‌ای که به خیمه‌ها افتاد

کودکان بین خیمه می‌ماندند

رد آتش به دست و پا افتاد

 

هرگز از پیش دیده‌ام نرود

زجر وقتی رقیه را می‌زد

سنگ می‌خورد و با دلی پر خون

پدرش را فقط صدا می‌زد

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×