مشخصات شعر

بانوی وقار

شنو ای دل؛ از من، تو این ماجرا

کن ای دیده؛ جاری سرشک عزا

 

چو امّ‌البنین در مدینه، شنید

شده چار فرزندش از کین، شهید

 

مدینه شد از حزن آن شیر زن

سراسر، غم افزا و بیت الحزن

 

به گردش، چو پروانه، گشتند جمع

زنان عزادار و، او بود شمع

 

بگفتا به سوز دل داغدار

بر آن بانوان، بانوی باوقار

 

مخوانید امّ‌البنینم دگر

ندارم کنون، زانکه دیگر پسر

 

شده چار فرزندِ گل منظرم

شهید از جفت، خاک غم بر سرم

 

شنیدم که عباس من کشته شد

به خون پیکر پاکش آغشته شد

 

شنیدم شد از نیزۀ اهرمن

ز خون، لاله‌گون، چار فرزند من

 

الهی بمیرد ز غم، مادرش

که گشته جدا دستش از پیکرش

 

ببرد از جهان، طاقت و صبر و تاب

به دندان گرفت او، چو مشک پرآب

 

برد، آب را خیمه تا بی‌خطر

سر خویش را کرد همچون سپر

 

در آن دم، زده از جفت، ظالمی

عمودی بر فرق مه هاشمی

 

در آن لحظه عباس شد ناامید

که بر مشک آبش خدنگی رسید

 

فرو ریخت چون آب‌ها بر زمین

شد از روی لب تشنگان، شرمگین

 

نمودند لشگر، همه هلهله

چو زد تیر، بر چشم او حرمله

 

ندانم چگونه، به روی زمین

نگون جسم او گشت، از پشت زین

 

چه کردند با نازنین پیکرش؟

که سوزد از این غم، دل مادرش!

 

شنیدم دم مرگ، آن نور عین

خجالت کشید ز روی حسین

 

نُبد «آهی» از کربلا مادرش

که بردارد از خاک، خونین سرش

 

ولی گوییا حضرت فاطمه

به بالین او رفته در علقمه

بانوی وقار

شنو ای دل؛ از من، تو این ماجرا

کن ای دیده؛ جاری سرشک عزا

 

چو امّ‌البنین در مدینه، شنید

شده چار فرزندش از کین، شهید

 

مدینه شد از حزن آن شیر زن

سراسر، غم افزا و بیت الحزن

 

به گردش، چو پروانه، گشتند جمع

زنان عزادار و، او بود شمع

 

بگفتا به سوز دل داغدار

بر آن بانوان، بانوی باوقار

 

مخوانید امّ‌البنینم دگر

ندارم کنون، زانکه دیگر پسر

 

شده چار فرزندِ گل منظرم

شهید از جفت، خاک غم بر سرم

 

شنیدم که عباس من کشته شد

به خون پیکر پاکش آغشته شد

 

شنیدم شد از نیزۀ اهرمن

ز خون، لاله‌گون، چار فرزند من

 

الهی بمیرد ز غم، مادرش

که گشته جدا دستش از پیکرش

 

ببرد از جهان، طاقت و صبر و تاب

به دندان گرفت او، چو مشک پرآب

 

برد، آب را خیمه تا بی‌خطر

سر خویش را کرد همچون سپر

 

در آن دم، زده از جفت، ظالمی

عمودی بر فرق مه هاشمی

 

در آن لحظه عباس شد ناامید

که بر مشک آبش خدنگی رسید

 

فرو ریخت چون آب‌ها بر زمین

شد از روی لب تشنگان، شرمگین

 

نمودند لشگر، همه هلهله

چو زد تیر، بر چشم او حرمله

 

ندانم چگونه، به روی زمین

نگون جسم او گشت، از پشت زین

 

چه کردند با نازنین پیکرش؟

که سوزد از این غم، دل مادرش!

 

شنیدم دم مرگ، آن نور عین

خجالت کشید ز روی حسین

 

نُبد «آهی» از کربلا مادرش

که بردارد از خاک، خونین سرش

 

ولی گوییا حضرت فاطمه

به بالین او رفته در علقمه

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×