مشخصات شعر

ثمرۀ وصلت

ز هجر بهین دخت خیرالبشر

ولی خدا را چو خون شد جگر

 

جدا مانده فرخنده ماهی ز یم

برون رفت خاتم ز انگشت جم

 

وصی نبی مرشد جبرئیل

بفرمود روزی چنین با عقیل

 

که ای نیک اقبال عالی نسب

چو آگاهی از حال خیل عرب

 

مرا خطبه کن از عرب دختری

رفیع المقامی بلند اختری

 

ز موی سیاه و ز روی سپید

عیان شام قدرش به صبح امید

 

جهوره به صوت و قویّه به بال

که باشد نکوبخت و فرخنده بال

 

عقیلش به پاسخ بگفت این سخن

که ای شیر حق خواجۀ مرد و زن

 

چنین وصف در حق مردان سزاست

زنان را صفاتی چنین کی رواست

 

ز جزع یمان شه گهر ریز شد

پس آنگه ز مرجان شکر بیز شد

 

که آید مرا از چنین شیر زن

جوانی عدو بند و شمشیر زن

 

که در روز عاشورا آن نور عین

کند جان خود را فدای حسین

 

شود در صف کربلا یاورش

نماید علمداری لشگرش

 

چو خود را زند بر سپه یک تنه

بود یک تنه رزم او یک سنه

 

عقیل آن زمان کرد فحص و شتاب

زنی یافت با این صفت در ذیاب

 

به تزویج او یافت ترغیب شاه

عیان شد تقارن به خورشید و ماه

 

چو یک چند در خانۀ شاه بود

بیامد از او طفلی اندر وجود

 

شه دین جبین ورا بوسه داد

پس آنگاه عباس نامش نهاد

 

دو دستش ببوسید و بگریست زار

به گل ریخت باران ز ابر بهار

 

دل مادر زارش از غصّه خست

که طفلم مگر نقص دارد به دست

 

بفرمود شه کز جفای فلک

ز جای دگر یافت زخمم نمک

 

همین دست‌ها در صف کربلا

شود از تن نور عینم جدا

 

چو گردد محیط بلا موج‌خیز

هویدا شود شورش رستخیز

 

ز جان حسینم رود صبر و تاب

چو بیند که شد قحط احباب و آب

 

خروش سکینه بگوش آیدش

ز سینه فغان و خروش آیدش

 

رود تاب طفلان ز سوز عطش

شود جلدشان از عطش مُنکمش

 

بلا گاز و تن کوره سندان بدن

هوا نار و غم پتک وار زیر تن

 

در آن لحظه عباس فرخنده رای

برآید چو دریای آتش ز جای

 

به یکران چو یکران نشیند ز خشم

شود رامح چرخ را تیره چشم

 

شود آب جو قلزمی با سخط

محیطی رود موج زن سوی شط

 

رود تشنه لب جانب شط آب

کند آب را با عطش این خطاب

 

که ای آب بر تشنه کامان گذر

به حال دل بیقراران نگر

 

وحوش و طیور از تو یابند کام

سکینه بماند چرا تشنه کام

 

به غرقاب غم غرق فلک نجات

شده خضر محروم از آب فرات

 

فلک گویدش تشنه‌ای آب نوش

ملک گویدش دیده از آب پوش

 

فلک گویدش کاب نبود حرام

ملک گویدش شه بود تشنه کام

 

فلک گویدش چاره‌ای ز آب نیست

ملک گویدش رسم احباب نیست

 

فلک گویدش جان به تاب و تب است

ملک گویدش منتظر زینب است

 

نماید رعایت رسوم ادب

نهد پای از شط برون تشنه لب

 

کند ظالمی رسم بیداد راست

ز تیغ کجش افکند دست راست

 

یکی آبش از تیر ریزد به خاک

یکی از عمودش کند فرق چاک

 

دلا زین مصیبت خموشی بجوی

فزون وصف گل نزد بلبل مگوی

 

مکن حملش ای دل به کذب مقال

که «یحیی» نموده بیان وصف حال

ثمرۀ وصلت

ز هجر بهین دخت خیرالبشر

ولی خدا را چو خون شد جگر

 

جدا مانده فرخنده ماهی ز یم

برون رفت خاتم ز انگشت جم

 

وصی نبی مرشد جبرئیل

بفرمود روزی چنین با عقیل

 

که ای نیک اقبال عالی نسب

چو آگاهی از حال خیل عرب

 

مرا خطبه کن از عرب دختری

رفیع المقامی بلند اختری

 

ز موی سیاه و ز روی سپید

عیان شام قدرش به صبح امید

 

جهوره به صوت و قویّه به بال

که باشد نکوبخت و فرخنده بال

 

عقیلش به پاسخ بگفت این سخن

که ای شیر حق خواجۀ مرد و زن

 

چنین وصف در حق مردان سزاست

زنان را صفاتی چنین کی رواست

 

ز جزع یمان شه گهر ریز شد

پس آنگه ز مرجان شکر بیز شد

 

که آید مرا از چنین شیر زن

جوانی عدو بند و شمشیر زن

 

که در روز عاشورا آن نور عین

کند جان خود را فدای حسین

 

شود در صف کربلا یاورش

نماید علمداری لشگرش

 

چو خود را زند بر سپه یک تنه

بود یک تنه رزم او یک سنه

 

عقیل آن زمان کرد فحص و شتاب

زنی یافت با این صفت در ذیاب

 

به تزویج او یافت ترغیب شاه

عیان شد تقارن به خورشید و ماه

 

چو یک چند در خانۀ شاه بود

بیامد از او طفلی اندر وجود

 

شه دین جبین ورا بوسه داد

پس آنگاه عباس نامش نهاد

 

دو دستش ببوسید و بگریست زار

به گل ریخت باران ز ابر بهار

 

دل مادر زارش از غصّه خست

که طفلم مگر نقص دارد به دست

 

بفرمود شه کز جفای فلک

ز جای دگر یافت زخمم نمک

 

همین دست‌ها در صف کربلا

شود از تن نور عینم جدا

 

چو گردد محیط بلا موج‌خیز

هویدا شود شورش رستخیز

 

ز جان حسینم رود صبر و تاب

چو بیند که شد قحط احباب و آب

 

خروش سکینه بگوش آیدش

ز سینه فغان و خروش آیدش

 

رود تاب طفلان ز سوز عطش

شود جلدشان از عطش مُنکمش

 

بلا گاز و تن کوره سندان بدن

هوا نار و غم پتک وار زیر تن

 

در آن لحظه عباس فرخنده رای

برآید چو دریای آتش ز جای

 

به یکران چو یکران نشیند ز خشم

شود رامح چرخ را تیره چشم

 

شود آب جو قلزمی با سخط

محیطی رود موج زن سوی شط

 

رود تشنه لب جانب شط آب

کند آب را با عطش این خطاب

 

که ای آب بر تشنه کامان گذر

به حال دل بیقراران نگر

 

وحوش و طیور از تو یابند کام

سکینه بماند چرا تشنه کام

 

به غرقاب غم غرق فلک نجات

شده خضر محروم از آب فرات

 

فلک گویدش تشنه‌ای آب نوش

ملک گویدش دیده از آب پوش

 

فلک گویدش کاب نبود حرام

ملک گویدش شه بود تشنه کام

 

فلک گویدش چاره‌ای ز آب نیست

ملک گویدش رسم احباب نیست

 

فلک گویدش جان به تاب و تب است

ملک گویدش منتظر زینب است

 

نماید رعایت رسوم ادب

نهد پای از شط برون تشنه لب

 

کند ظالمی رسم بیداد راست

ز تیغ کجش افکند دست راست

 

یکی آبش از تیر ریزد به خاک

یکی از عمودش کند فرق چاک

 

دلا زین مصیبت خموشی بجوی

فزون وصف گل نزد بلبل مگوی

 

مکن حملش ای دل به کذب مقال

که «یحیی» نموده بیان وصف حال

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×