مشخصات شعر

طلوع

روایت است که چون رفت حضرت زهرا

از این جهان فنا رو به عالم عُقبی

 

ز بعد چند علی میر و منصب لولاک

امام جنّ و بشر خسرو نهم افلاک

 

نمود رو به عقیل آن یگانۀ دوران

که ای عقیل وفادار، ای برادر جان

 

بیا عقیل زمانی مرا تو یاری کن

زنی برای من از مهر خواستگاری کن

 

زنی که چند علامت از او بود پیدا

رفیع جاه و ملک رفعت و نکو سیما

 

بلندقد و قوی تن، درشت انگشتان

فصیح سینه و گردن فراز و دُر دندان

 

عقیل گفت که اینها صفات مردان است

چنین صفات زنان را کمالِ نقصان است

 

علی بگفت که این راز را نمی‌دانی

چرا که بی‌خبر از رازهای پنهانی

 

عقیل گفت از آن زن چه دلپذیر آید

علی بگفت که فرزند او دلیر آید

 

به سوی وادیه‌ها شد عقیل از آن فرمان

نمود همچو زنی در بنی‌کلاب عیان

 

به خواستگاریش آمد عقیل خوش‌منظر

به عقد میر ولایت درآمد آن دختر

 

عقیل بست همی عقد مهر و ماه به هم

دوباره گشت جهان رشگ گُلْسِتانِ ارم

 

به یوسف ازلی چرخ برقرار آمد

شب وصال زلیخا به روزگار آمد

 

چه گشت از دل شب تا طلوع صبح چنان

به چاک پیرهنش قرص ماه شد رخشان

 

به روی دامن امّ‌البنین چو پیدا شد

نگر که ماه بنی‌هاشمی هویدا شد

 

برای دیدن آن طفل، شاهِ خیبر کَن

درون حجرۀ امّ‌البنین شدش مسکن

 

چو دید ماهِ رخ طفل را شَهِ مردان

ز مهر بُرد ز گهواره‌اش به بر چون جان

 

برای اسم، علی خسرو سپهر اساس

نمود نام گرامی طفل را، عبّاس

 

گهی نگاه به چشم و گهی به ابرویش

گهی به گریه ببوسید هر دو بازویش

 

از این مناظره شد تنگ قلب امّ بنین

فشاند ژالۀ اشک از مژه به روی زمین

 

بگفت ای شه لولاک، ای امیر عرب

از این قضیه شده روزگار من چون شب

 

به دست طفل من ای شه مگر بود عیبی

کزین دو دست شما را بود شک و ریبی

 

علی بگفت به آن بانوی خجسته سیر

شوی چو واقف از این دست‌ها زنی بر سر

 

ز بعد قتل من از کینه، کوفیان دغا

طلب کنند حسین مرا به کرببلا

 

همین دو دست کند کربلا، علمداری

کند برای حسین من از وفا، یاری

 

همین دو دست کشد مشک آب را بر دوش

در آن زمان که شود اصغر از عطش مدهوش

 

همین دو دست نه تنها فتد ز پیکر او

جدا ز خنجر بیداد می‌شود سر او

 

همین دو دست به «مشگین» زار غم‌پرور

شود شفیع به نزد خدای در محشر

طلوع

روایت است که چون رفت حضرت زهرا

از این جهان فنا رو به عالم عُقبی

 

ز بعد چند علی میر و منصب لولاک

امام جنّ و بشر خسرو نهم افلاک

 

نمود رو به عقیل آن یگانۀ دوران

که ای عقیل وفادار، ای برادر جان

 

بیا عقیل زمانی مرا تو یاری کن

زنی برای من از مهر خواستگاری کن

 

زنی که چند علامت از او بود پیدا

رفیع جاه و ملک رفعت و نکو سیما

 

بلندقد و قوی تن، درشت انگشتان

فصیح سینه و گردن فراز و دُر دندان

 

عقیل گفت که اینها صفات مردان است

چنین صفات زنان را کمالِ نقصان است

 

علی بگفت که این راز را نمی‌دانی

چرا که بی‌خبر از رازهای پنهانی

 

عقیل گفت از آن زن چه دلپذیر آید

علی بگفت که فرزند او دلیر آید

 

به سوی وادیه‌ها شد عقیل از آن فرمان

نمود همچو زنی در بنی‌کلاب عیان

 

به خواستگاریش آمد عقیل خوش‌منظر

به عقد میر ولایت درآمد آن دختر

 

عقیل بست همی عقد مهر و ماه به هم

دوباره گشت جهان رشگ گُلْسِتانِ ارم

 

به یوسف ازلی چرخ برقرار آمد

شب وصال زلیخا به روزگار آمد

 

چه گشت از دل شب تا طلوع صبح چنان

به چاک پیرهنش قرص ماه شد رخشان

 

به روی دامن امّ‌البنین چو پیدا شد

نگر که ماه بنی‌هاشمی هویدا شد

 

برای دیدن آن طفل، شاهِ خیبر کَن

درون حجرۀ امّ‌البنین شدش مسکن

 

چو دید ماهِ رخ طفل را شَهِ مردان

ز مهر بُرد ز گهواره‌اش به بر چون جان

 

برای اسم، علی خسرو سپهر اساس

نمود نام گرامی طفل را، عبّاس

 

گهی نگاه به چشم و گهی به ابرویش

گهی به گریه ببوسید هر دو بازویش

 

از این مناظره شد تنگ قلب امّ بنین

فشاند ژالۀ اشک از مژه به روی زمین

 

بگفت ای شه لولاک، ای امیر عرب

از این قضیه شده روزگار من چون شب

 

به دست طفل من ای شه مگر بود عیبی

کزین دو دست شما را بود شک و ریبی

 

علی بگفت به آن بانوی خجسته سیر

شوی چو واقف از این دست‌ها زنی بر سر

 

ز بعد قتل من از کینه، کوفیان دغا

طلب کنند حسین مرا به کرببلا

 

همین دو دست کند کربلا، علمداری

کند برای حسین من از وفا، یاری

 

همین دو دست کشد مشک آب را بر دوش

در آن زمان که شود اصغر از عطش مدهوش

 

همین دو دست نه تنها فتد ز پیکر او

جدا ز خنجر بیداد می‌شود سر او

 

همین دو دست به «مشگین» زار غم‌پرور

شود شفیع به نزد خدای در محشر

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×