مشخصات شعر

بارانِ تشنگی

چنین که آینه به چشمانم می‌خواند؛

فردا

فرو می‌روند

یاران

در باران،

بارانِ تشنگی

بارانِ اشک

بارانِ خون ...

 

چنین که آینه می‌خواند؛

طوفانی سرخ در می‌گیرد،

بر پیکر یکایک ما

باغی از نیزه و ناوک می‌نشاند ...

 

گاهی ترانۀ نازنینی

با تیر دوخته می‌شود به گلو!

گاهی دستی به آسمان می‌رود، خورشید بچیند!

گاهی سری در جنگلِ پاهای اسبان

پیِ تنِ تنهاست!

 

چنین که آینه می‌خوانَد؛

فردا در باران

بهار تماشاست!

 

چشمان من به آینه می‌گویند؛

«می‌مانیم؛

در آن باران ناگهان

هُو هو

می‌خوانیم.»

 

بارانِ تشنگی

چنین که آینه به چشمانم می‌خواند؛

فردا

فرو می‌روند

یاران

در باران،

بارانِ تشنگی

بارانِ اشک

بارانِ خون ...

 

چنین که آینه می‌خواند؛

طوفانی سرخ در می‌گیرد،

بر پیکر یکایک ما

باغی از نیزه و ناوک می‌نشاند ...

 

گاهی ترانۀ نازنینی

با تیر دوخته می‌شود به گلو!

گاهی دستی به آسمان می‌رود، خورشید بچیند!

گاهی سری در جنگلِ پاهای اسبان

پیِ تنِ تنهاست!

 

چنین که آینه می‌خوانَد؛

فردا در باران

بهار تماشاست!

 

چشمان من به آینه می‌گویند؛

«می‌مانیم؛

در آن باران ناگهان

هُو هو

می‌خوانیم.»

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×