- تاریخ انتشار: ۱۳۹۵/۰۴/۲۷
- بازدید: ۱۸۰۲
- شماره مطلب: ۳۰۲۶
-
چاپ
خوان تجلّی
چنگ دل آهنگ دلکش میزند
نالۀ عشق است و آتش میزند
قصۀ دل، دلکش است و خواندنیست
تا ابد این عشق و این دل، ماندنیست
مرکز درد است و کانون شرار
شعله ساز و شعله سوز و شعله کار
خفتۀ صحرا جنون در چنگ او
یک نیستان ناله در آهنگ او
نغمه را گه زیر و گه بم میکند
خرمنی آتش فراهم میکند
هر که عاشق پیشهتر، بیخویشتر
هر دلی بیخویشتر، درویشتر
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بندبندش نالههاست
با خیال لالهها، صحرا نورد
دشت را پوید، ولی با پای درد
میرود تا سرزمین عشق و خون
تا ببیند حالشان چون است، چون؟
بر مشام جان رسد از هر کنار
بوی درد و بوی عشق و بوی یار
لالهای را ز آن میان کرد انتخاب
لالهای ی از داغها در التهاب
گفت: ای در خون تپیده کیستی؟
تو حبیب ابن مظاهر نیستی؟
گفت آری من حبیبم، من حبیب
برده از خوان تجلّیها، نصیب
قد خمیده، روسیاهی موسپید
آمدم در کوی او با صد امید
در سرم افکند، شور عشق را
تا به دل دیدم ظهور عشق را
بار عشقش، قامتم را راست کرد
در حق من آن چه را میخواست، کرد
نالهام را، رخصت فریاد داد
دیده را بیپرده دیدن یاد داد
دیدم از عرش خدا تا فرش خاک
پر شده از نالههای سوزناک
کای سماوی طینت عرشی خرام!
قطرهای زین باده ما را کن به جام
گر چه ما پاکیم و از لاهوتیان
جان ما قربان این ناسوتیان
گوی سبقت میبرند این خاکیان
در عروج خویش از افلاکیان
خاکیان را میکند افلاک سیر
پاک خوی و پاک جوی و پاک سیر
«فُطرس» از لطف تو بال و پر گرفت
کودک گهواره و کاری شگفت!
رخصتی! تا ترک این هستی کنیم!
بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم
ای دریغا ما و عشق و این محک؟
کار عشق است و نیاید از ملک!
چون که او خوان تجلّی چیده دید
خود بساط عمر را، برچیده دید
گفت با آن والی ملک وجود
حکمران عالم غیب و شهود!
تو حسینی، من حسینی مشربم
عشق پروردهست در این مکتبم
تو امیری، من غلام پیر تو
خار این گلزار و دامنگیر تو
از خدا در تو «مظاهر» دیدهام
من خدا را در تو ظاهر دیدهام
گر حبیبی تو، بگو من کیستم؟
تو «حبیب» مطلقی، من نیستم
عاشقان را یک حبیب است و تویی
از میان بردار آخر این دویی
دید محشر را چو در بالای خون
زورق خود راند در دریای خون
در تنش گلزخم خون، گل کرده بود
در بهار او، جنون گل کرده بود
نخل پیر کربلا از پا فتاد
سروها را سرفرازی یاد داد
فارغ از این هستی موهوم شد
عاقبت قربانی قیّوم شد
زیر لب میگفت آن دم با حبیب:
یا حبیبی! یا حبیبی! یا حبیب!
در غروب آفتاب عمر من
یافت فصل خون کتاب عمر من
این کتاب از عشق تو شیرازه یافت
اعتباری بیش از اندازه یافت
در دل هر قطره خون، بحریست ژرف
کار عشق است این و کاری بس شگرف!
پرده بالا رفت و دیدم هست و نیست
راستی نادیدنیها دیدنیست
-
دیدم آخر آنچه را نادیدنی است
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بند بندش نالههاست
با خیال لالهها صحرانورد
راه میپوید ولی با پای درد
-
در آخرین پگاه
همره شدند، قافلهای را که مانده بود
تا طی کنند مرحلهای را که مانده بود
با طرح یک سؤال، به پاسخ رسیدهاندحل کردهاند مسئلهای را که مانده بود
-
آرزوی سپید
روح بزرگش دمیده است، جان در تنِ کوچک من
سرگرم گفتوشنود است، او با منِ کوچک من
وقتی که شبهای تارم، در آرزوی سپیده است
خورشید او میتراود، از روزنِ کوچک من
-
رجعت سرخ
کربلا را میسرود این بار، روی نیزهها
با دو صد ایهام معنیدار، روی نیزهها
نینوایی شعر او از نای هفتاد و دو نی
مثل یک ترجیع شد تکرار، روی نیزهها
خوان تجلّی
چنگ دل آهنگ دلکش میزند
نالۀ عشق است و آتش میزند
قصۀ دل، دلکش است و خواندنیست
تا ابد این عشق و این دل، ماندنیست
مرکز درد است و کانون شرار
شعله ساز و شعله سوز و شعله کار
خفتۀ صحرا جنون در چنگ او
یک نیستان ناله در آهنگ او
نغمه را گه زیر و گه بم میکند
خرمنی آتش فراهم میکند
هر که عاشق پیشهتر، بیخویشتر
هر دلی بیخویشتر، درویشتر
در دل من داغها از لالههاست
همچو نی در بندبندش نالههاست
با خیال لالهها، صحرا نورد
دشت را پوید، ولی با پای درد
میرود تا سرزمین عشق و خون
تا ببیند حالشان چون است، چون؟
بر مشام جان رسد از هر کنار
بوی درد و بوی عشق و بوی یار
لالهای را ز آن میان کرد انتخاب
لالهای ی از داغها در التهاب
گفت: ای در خون تپیده کیستی؟
تو حبیب ابن مظاهر نیستی؟
گفت آری من حبیبم، من حبیب
برده از خوان تجلّیها، نصیب
قد خمیده، روسیاهی موسپید
آمدم در کوی او با صد امید
در سرم افکند، شور عشق را
تا به دل دیدم ظهور عشق را
بار عشقش، قامتم را راست کرد
در حق من آن چه را میخواست، کرد
نالهام را، رخصت فریاد داد
دیده را بیپرده دیدن یاد داد
دیدم از عرش خدا تا فرش خاک
پر شده از نالههای سوزناک
کای سماوی طینت عرشی خرام!
قطرهای زین باده ما را کن به جام
گر چه ما پاکیم و از لاهوتیان
جان ما قربان این ناسوتیان
گوی سبقت میبرند این خاکیان
در عروج خویش از افلاکیان
خاکیان را میکند افلاک سیر
پاک خوی و پاک جوی و پاک سیر
«فُطرس» از لطف تو بال و پر گرفت
کودک گهواره و کاری شگفت!
رخصتی! تا ترک این هستی کنیم!
بشکنیم این شیشه تا مستی کنیم
ای دریغا ما و عشق و این محک؟
کار عشق است و نیاید از ملک!
چون که او خوان تجلّی چیده دید
خود بساط عمر را، برچیده دید
گفت با آن والی ملک وجود
حکمران عالم غیب و شهود!
تو حسینی، من حسینی مشربم
عشق پروردهست در این مکتبم
تو امیری، من غلام پیر تو
خار این گلزار و دامنگیر تو
از خدا در تو «مظاهر» دیدهام
من خدا را در تو ظاهر دیدهام
گر حبیبی تو، بگو من کیستم؟
تو «حبیب» مطلقی، من نیستم
عاشقان را یک حبیب است و تویی
از میان بردار آخر این دویی
دید محشر را چو در بالای خون
زورق خود راند در دریای خون
در تنش گلزخم خون، گل کرده بود
در بهار او، جنون گل کرده بود
نخل پیر کربلا از پا فتاد
سروها را سرفرازی یاد داد
فارغ از این هستی موهوم شد
عاقبت قربانی قیّوم شد
زیر لب میگفت آن دم با حبیب:
یا حبیبی! یا حبیبی! یا حبیب!
در غروب آفتاب عمر من
یافت فصل خون کتاب عمر من
این کتاب از عشق تو شیرازه یافت
اعتباری بیش از اندازه یافت
در دل هر قطره خون، بحریست ژرف
کار عشق است این و کاری بس شگرف!
پرده بالا رفت و دیدم هست و نیست
راستی نادیدنیها دیدنیست