مشخصات شعر

عریانی خوش‌ست!

چون که «عابس» گرمی هنگامه دید

خون غیرت در رگ جانش دوید

 

گفت با خود: مرد باید بود، مرد

خوش بود از مرد، استقبال درد

 

چون به جانش آفتاب عشق تافت

در حریم باده‌خواران، بار یافت

 

دست شوقش دامن ساقی گرفت

وز کفش جام هوالباقی گرفت

 

گفت: خواهم در رهت قربان شدن

ترک هستی گفتن و، عریان شدن!

 

گفت: ای آشفته حال پاکباز!

زود آوردی به ما روی نیاز

 

این چه راه و رسم مستی کردن است؟

کی زمان ترک هستی کردن است؟

 

گفت: ای جانم فدای جان تو

دست کی بردارم از دامان تو

 

کربلا جز سرزمین عشق نیست

مذهب من، غیردین عشق نیست

 

خواهم اینک در دل آتش شدن

چون طلای ناب، پاک از غش شدن

 

دید ساقی مستی‌اش افزون شده‌ست

پاک از عشق خدا مجنون شده‌ست

 

بهر جانبازی ز جان آماده است

خود نخورده باده، مست افتاده است

 

تا دل او بیش از این ناید به درد

رفت و فرمان شهادت مُهر کرد

 

رفت عریان سوی میدان بی‌شکیب

کاین منم من: عابس بن بو شبیب

 

بس که کشت و ریخت خون از حد فزون

کشتی خود دید در گرداب خون

 

لاجرم رو جانب اصحاب کرد

جمله را از گفته‌اش بی‌تاب کرد

 

گفت: ای دردی‌کشان می‌پرست!

پای باید زد به فرق هر چه هست

 

راه، کوتاه است و منزل بس قریب

یک قدمِ مانده‌ست تا کوی حبیب

 

چون عَلَم از شوق دل افراشتم

این قدم را زودتر برداشتم

 

شوق او از کف عنان من ربود

و آن زره انداختن از من نبود!

 

دست اگر از خویش افشانی خوش است

جامه بیرون کن که عریانی خوش است!

 

عریانی خوش‌ست!

چون که «عابس» گرمی هنگامه دید

خون غیرت در رگ جانش دوید

 

گفت با خود: مرد باید بود، مرد

خوش بود از مرد، استقبال درد

 

چون به جانش آفتاب عشق تافت

در حریم باده‌خواران، بار یافت

 

دست شوقش دامن ساقی گرفت

وز کفش جام هوالباقی گرفت

 

گفت: خواهم در رهت قربان شدن

ترک هستی گفتن و، عریان شدن!

 

گفت: ای آشفته حال پاکباز!

زود آوردی به ما روی نیاز

 

این چه راه و رسم مستی کردن است؟

کی زمان ترک هستی کردن است؟

 

گفت: ای جانم فدای جان تو

دست کی بردارم از دامان تو

 

کربلا جز سرزمین عشق نیست

مذهب من، غیردین عشق نیست

 

خواهم اینک در دل آتش شدن

چون طلای ناب، پاک از غش شدن

 

دید ساقی مستی‌اش افزون شده‌ست

پاک از عشق خدا مجنون شده‌ست

 

بهر جانبازی ز جان آماده است

خود نخورده باده، مست افتاده است

 

تا دل او بیش از این ناید به درد

رفت و فرمان شهادت مُهر کرد

 

رفت عریان سوی میدان بی‌شکیب

کاین منم من: عابس بن بو شبیب

 

بس که کشت و ریخت خون از حد فزون

کشتی خود دید در گرداب خون

 

لاجرم رو جانب اصحاب کرد

جمله را از گفته‌اش بی‌تاب کرد

 

گفت: ای دردی‌کشان می‌پرست!

پای باید زد به فرق هر چه هست

 

راه، کوتاه است و منزل بس قریب

یک قدمِ مانده‌ست تا کوی حبیب

 

چون عَلَم از شوق دل افراشتم

این قدم را زودتر برداشتم

 

شوق او از کف عنان من ربود

و آن زره انداختن از من نبود!

 

دست اگر از خویش افشانی خوش است

جامه بیرون کن که عریانی خوش است!

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×