مشخصات شعر

خلسۀ خون

یک بار دیگر العطشم شعله‌ور شده‌ است

چشمانم از تراوش اندوه، تر شده‌ است

 

یک بار دیگر آمده‌ام یاد او کنم

افلاک را ز شیون خود زیر و رو کنم

 

ای ذوالفقار در تف خون خفته، ای حسین

ای حیدر دوباره برآشفته، ای حسین

 

مظلومی از درون تو می‌خواندم به خویش

«هل من معین» خون تو می‌خواندم به خویش

 

من، کز غم تو هیأت مجنون گرفته‌ام

شش گوشه مرقدی‌ است دلِ خون گرفته‌ام

 

ظهری غریب بود و به صحرا شدم خموش

«باریده بود عشق» به ادراک خاک، دوش

 

از دور چند خیمه هویدا در التهاب

آن سوی‌تر سواد سیاهی که در سراب

 

نزدیک‌تر که آمدم آهم زبانه زد

آهی که چرخ خورد و مرا تازیانه زد

 

دانستم آنکه دیر، بسی دیر کرده‌ام

این بار نیز تکیه به تقدیر کرده‌ام

 

دیدم که ذوالجناح، چو کوه ایستاده است

آنسو زنی در اوج شکوه ایستاده است

 

دیدم زمان، زمان وداعی‌ست دیدنی

در چشم او زاشک، سماعی‌ست دیدنی

 

دیدم که عشق، تیغ دودم برگرفته است

دیدم حسین صولت حیدر گرفته است

 

لال تحیّر، آینه‌سان، شب نداشتم

می‌خواستم بتازم و مرکب نداشتم

 

می‌خواستم به خلسۀ خون آشنا شوم

هفتاد و سومین از سر تن جدا شوم

 

در آن میان، حدوث و قدم، مست عشق بود

آری، لگام مرگ و ستم، دست عشق بود

 

وقتی که تاخت تشنه به سوی معاد خون

برخاست از مهابت او گردباد خون

 

آن دم امام در تف «اَمّن یُجیب» ماند

دم در کشید «اَشهد» خود را غریب خواند

 

در چارسوی عرصۀخون راند و گریه کرد

بر هر شهید، فاتحه‌ای خواند و گریه کرد

 

آنگاه عرصه بر نفس او سپند شد

بانگ «فیا سیوف خُذِینی» بلند شد

 

پیچید شور حیدر کرّار در سرش

آتش گرفت نعرۀ الله اکبرش

 

یک باره تاختند بر او تیغ‌های مرگ

آهن گداختند در او تیغ‌های مرگ

 

غافل که غیرتش ازلی بود در جهان

غافل که او حلول علی بود در جهان

 

این لحظه، آه، لحظه‌ی مرگ دوباره بود

هر چند ظهر، وقت غروب ستاره بود

 

روحی بلند همچو ملایک خروج کرد

روحی که بال و پر زد و قصد خروج کرد

 

آن روح، در طواف به گرد امام شد

و آن حج ناتمام، بدینسان تمام شد ...

 

خلسۀ خون

یک بار دیگر العطشم شعله‌ور شده‌ است

چشمانم از تراوش اندوه، تر شده‌ است

 

یک بار دیگر آمده‌ام یاد او کنم

افلاک را ز شیون خود زیر و رو کنم

 

ای ذوالفقار در تف خون خفته، ای حسین

ای حیدر دوباره برآشفته، ای حسین

 

مظلومی از درون تو می‌خواندم به خویش

«هل من معین» خون تو می‌خواندم به خویش

 

من، کز غم تو هیأت مجنون گرفته‌ام

شش گوشه مرقدی‌ است دلِ خون گرفته‌ام

 

ظهری غریب بود و به صحرا شدم خموش

«باریده بود عشق» به ادراک خاک، دوش

 

از دور چند خیمه هویدا در التهاب

آن سوی‌تر سواد سیاهی که در سراب

 

نزدیک‌تر که آمدم آهم زبانه زد

آهی که چرخ خورد و مرا تازیانه زد

 

دانستم آنکه دیر، بسی دیر کرده‌ام

این بار نیز تکیه به تقدیر کرده‌ام

 

دیدم که ذوالجناح، چو کوه ایستاده است

آنسو زنی در اوج شکوه ایستاده است

 

دیدم زمان، زمان وداعی‌ست دیدنی

در چشم او زاشک، سماعی‌ست دیدنی

 

دیدم که عشق، تیغ دودم برگرفته است

دیدم حسین صولت حیدر گرفته است

 

لال تحیّر، آینه‌سان، شب نداشتم

می‌خواستم بتازم و مرکب نداشتم

 

می‌خواستم به خلسۀ خون آشنا شوم

هفتاد و سومین از سر تن جدا شوم

 

در آن میان، حدوث و قدم، مست عشق بود

آری، لگام مرگ و ستم، دست عشق بود

 

وقتی که تاخت تشنه به سوی معاد خون

برخاست از مهابت او گردباد خون

 

آن دم امام در تف «اَمّن یُجیب» ماند

دم در کشید «اَشهد» خود را غریب خواند

 

در چارسوی عرصۀخون راند و گریه کرد

بر هر شهید، فاتحه‌ای خواند و گریه کرد

 

آنگاه عرصه بر نفس او سپند شد

بانگ «فیا سیوف خُذِینی» بلند شد

 

پیچید شور حیدر کرّار در سرش

آتش گرفت نعرۀ الله اکبرش

 

یک باره تاختند بر او تیغ‌های مرگ

آهن گداختند در او تیغ‌های مرگ

 

غافل که غیرتش ازلی بود در جهان

غافل که او حلول علی بود در جهان

 

این لحظه، آه، لحظه‌ی مرگ دوباره بود

هر چند ظهر، وقت غروب ستاره بود

 

روحی بلند همچو ملایک خروج کرد

روحی که بال و پر زد و قصد خروج کرد

 

آن روح، در طواف به گرد امام شد

و آن حج ناتمام، بدینسان تمام شد ...

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×