مشخصات شعر

نور خدا

قرآن گشودم آیۀ محشر بیاورم

می‌خواستم که سورۀ کوثر بیاورم

من کیستم ز فاطمه سر در بیاورم

باید کسی شبیه پیمبر بیاورم

 

هنگام وصف، عقل مرا ترک می‌کند

معراج رفته شأن تو را درک می‌کند

 

با نور تو زمین شرف آسمان گرفت

چل روز مصطفی ثمری بی‌کران گرفت

پا بر زمین گذاشتی و خاک جان گرفت

تا آمدم بگویم زهرا، زبان گرفت

 

گفتم که رخصتی بده بهتر بخوانمت

مهرت اجازه داد که مادر بخوانمت

 

مادر سلام! گوشۀ چشمی به ما کنید

مادر سلام! درد مرا هم دوا کنید

با این امید در زده‌ام تا که وا کنید

لطفی به این اسیرِ یتیمِ گدا کنید

 

حالا اگر چه چادر تو وصله‌دار هست

من سائلم، همیشه برایم انار هست

 

یا آیه آیه آیۀ خود «هل أتی» کنی

یا از کرم لباس عروسی عطا کنی

چادر امانتی بدهی تا چه‌ها کنی

یک قوم را به نور خدا آشنا کنی

 

دنیا تو را نخواست که این‌گونه زشت شد

خاکی که زیر پای تو آمد، بهشت شد

 

دنیا تمام ظلمت و تو ماورای نور

با تو کم است فاصله تا انتهای نور

همسایه‌ات اگر که شده آشنای نور

این بوده است از برکات دعای نور

 

در آسمان نور چه بدری، شبیه توست

در سال یک شب است که قدری شبیه توست

 

در خانه عطر سیب تو از بس جمیل بود

یادآور بهشت خدای جلیل بود

سرچشمۀ وضوی تو از سلسبیل بود

جاروی خانۀ تو پر جبرئیل بود

 

دنیا به پای مهر تو از شرم آب شد

آبی که گشت مهریۀ تو، گلاب شد

 

آنکه تو را به جملۀ «لولاک» می‌شناخت

درک تو را فراتر از ادراک می‌شناخت

پرواز را چه کس به جز افلاک می‌شناخت

بانوی آب را پدر خاک می‌شناخت

 

نام پدر همیشه به دنبال مادر است

خیرالعمل محبت زهرا و حیدر است

 

این روزِ مادری، دل من غیر غم نداشت

دیگر توان از تو سرودن، قلم نداشت

رفتم مدینه آنچه که می‌خواستم نداشت

گفتم زیارتش کنم اما حرم نداشت

 

مرغ دلم که داشته یک بام و دو هوا

بی‌اختیار پر زده اکنون به کربلا

 

حالا عجیب نیست اگر بی‌مقدمه

پرواز می‌کنیم حوالی علقمه

آنجا که قد خمیده رسیده است فاطمه

او روضه‌خوان و در حرم افتاده همهمه

 

حال و هوای صحن دلم نینوایی است

شب‌های جمعه فاطمه هم کربلایی است

 

نور خدا

قرآن گشودم آیۀ محشر بیاورم

می‌خواستم که سورۀ کوثر بیاورم

من کیستم ز فاطمه سر در بیاورم

باید کسی شبیه پیمبر بیاورم

 

هنگام وصف، عقل مرا ترک می‌کند

معراج رفته شأن تو را درک می‌کند

 

با نور تو زمین شرف آسمان گرفت

چل روز مصطفی ثمری بی‌کران گرفت

پا بر زمین گذاشتی و خاک جان گرفت

تا آمدم بگویم زهرا، زبان گرفت

 

گفتم که رخصتی بده بهتر بخوانمت

مهرت اجازه داد که مادر بخوانمت

 

مادر سلام! گوشۀ چشمی به ما کنید

مادر سلام! درد مرا هم دوا کنید

با این امید در زده‌ام تا که وا کنید

لطفی به این اسیرِ یتیمِ گدا کنید

 

حالا اگر چه چادر تو وصله‌دار هست

من سائلم، همیشه برایم انار هست

 

یا آیه آیه آیۀ خود «هل أتی» کنی

یا از کرم لباس عروسی عطا کنی

چادر امانتی بدهی تا چه‌ها کنی

یک قوم را به نور خدا آشنا کنی

 

دنیا تو را نخواست که این‌گونه زشت شد

خاکی که زیر پای تو آمد، بهشت شد

 

دنیا تمام ظلمت و تو ماورای نور

با تو کم است فاصله تا انتهای نور

همسایه‌ات اگر که شده آشنای نور

این بوده است از برکات دعای نور

 

در آسمان نور چه بدری، شبیه توست

در سال یک شب است که قدری شبیه توست

 

در خانه عطر سیب تو از بس جمیل بود

یادآور بهشت خدای جلیل بود

سرچشمۀ وضوی تو از سلسبیل بود

جاروی خانۀ تو پر جبرئیل بود

 

دنیا به پای مهر تو از شرم آب شد

آبی که گشت مهریۀ تو، گلاب شد

 

آنکه تو را به جملۀ «لولاک» می‌شناخت

درک تو را فراتر از ادراک می‌شناخت

پرواز را چه کس به جز افلاک می‌شناخت

بانوی آب را پدر خاک می‌شناخت

 

نام پدر همیشه به دنبال مادر است

خیرالعمل محبت زهرا و حیدر است

 

این روزِ مادری، دل من غیر غم نداشت

دیگر توان از تو سرودن، قلم نداشت

رفتم مدینه آنچه که می‌خواستم نداشت

گفتم زیارتش کنم اما حرم نداشت

 

مرغ دلم که داشته یک بام و دو هوا

بی‌اختیار پر زده اکنون به کربلا

 

حالا عجیب نیست اگر بی‌مقدمه

پرواز می‌کنیم حوالی علقمه

آنجا که قد خمیده رسیده است فاطمه

او روضه‌خوان و در حرم افتاده همهمه

 

حال و هوای صحن دلم نینوایی است

شب‌های جمعه فاطمه هم کربلایی است

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×