مشخصات شعر

به مناسبت روز حافظ

آخرین قطره

ناگهان سایۀ خورشید به صحرا افتاد

آسمان خم شده و ماه به دریا افتاد

 

پیش از این بود که مردی دل خود را گم کرد

آن چنان رفت که یکباره زمین جا افتاد

 

عشق می‌خواست که هم گام شود با گامش

عشق هم چند قدم آمد و از پا افتاد

 

«آسمان بار امانت نتوانست کشید»

قرعۀ فال به لب تشنۀ سقا افتاد

 

«شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان»

خیره در چشم خدا، محو خدا، نعره‌زنان

 

مست از گفتن یاهوی خودش رد شد و رفت

مشک برداشت و از روی خودش رد شد و رفت

 

رفت تا از نفسش علقمه بی‌تاب شود

رفت تا آب خجالت بکشد، آب شود

 

دست در نهر فرو برد و نگاهش تر شد

دید تصویر خودش شکل کس دیگر شد

 

دید لب‌های کسی خشک‌تر از خاک کویر ...

گفت ای علقمه این قسمت من نیست، بگیر!

 

لبش آتشکده شد، باز هم از او دم زد

«عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»

 

جلوه‌ای کرد رخش، ترس به لشکر افتاد

باز از دور نگاهش به برادر افتاد

 

مشک بر دوش، به سمت دل خود می‌تازید

در جنون بود و به لیلای خودش می‌نازید

 

دختری دید که از دور کسی می‌آید

«مژده‌ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»

 

رفت در خیمه و خندید ... عمو آب آورد!

لحظه‌ای زمزمه پیچید: عمو آب آورد

 

باز بیرون زد و زل زد ... نکند دیر شود

«قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر شود»

 

خیره شد باز، ولی بین تماشا گم کرد

او نمی‌دید و عمو دست خودش را گم کرد

 

گر چه در همهمه زد حرف دلش را با مشک

هیچکس خوب نفهمید چه شد، حتی مشک

 

آب شرمندۀ او غرق خجالت می‌ریخت

داشت از دست عمو بار امانت می‌ریخت

 

داشت از دست عمو ... آه ... عمو دست نداشت

گم شده تکه‌ای از ماه ... عمو دست نداشت

 

دیگر از دیدم خود چشم عمو سیر شده

چه بگویم؟ بدنش تپه‌ای از تیر شده

 

آسمان تیره شد و ولوله‌ای بر پا شد

ماه چرخید و چنان زلزله‌ای بر پا شد ...

 

قامتش خم شد و بر صورت خود تا افتاد

آخرین قطره هم از مشک به صحرا افتاد

 

آتش آن نیست که در خرمن پروانه زدند

آتش آنست که در سینۀ سقا افتاد

 

عرق شرم به پیشانی او زد، ناگاه

به نگاهش گذر حضرت زهرا افتاد

 

سمت او آمد و آرام صدا زد پسرم!

بعد از این بود زبانش به تمنّا افتاد:

 

داد می‌زد که برادر! تو دمی قبل سفر

روی بنما و وجود خودم از یاد ببر

 

یار می‌آمد اگر بخت به او رو می‌کرد

تیر در چشم عمو بود، فقط بو می‌کرد

 

بوی سیب آمد و مدهوش تو شد تا به ابد

یار با اوست، چه حاجت که زیادت طلبد؟

به مناسبت روز حافظ

آخرین قطره

ناگهان سایۀ خورشید به صحرا افتاد

آسمان خم شده و ماه به دریا افتاد

 

پیش از این بود که مردی دل خود را گم کرد

آن چنان رفت که یکباره زمین جا افتاد

 

عشق می‌خواست که هم گام شود با گامش

عشق هم چند قدم آمد و از پا افتاد

 

«آسمان بار امانت نتوانست کشید»

قرعۀ فال به لب تشنۀ سقا افتاد

 

«شاه شمشاد قدان، خسرو شیرین دهنان»

خیره در چشم خدا، محو خدا، نعره‌زنان

 

مست از گفتن یاهوی خودش رد شد و رفت

مشک برداشت و از روی خودش رد شد و رفت

 

رفت تا از نفسش علقمه بی‌تاب شود

رفت تا آب خجالت بکشد، آب شود

 

دست در نهر فرو برد و نگاهش تر شد

دید تصویر خودش شکل کس دیگر شد

 

دید لب‌های کسی خشک‌تر از خاک کویر ...

گفت ای علقمه این قسمت من نیست، بگیر!

 

لبش آتشکده شد، باز هم از او دم زد

«عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد»

 

جلوه‌ای کرد رخش، ترس به لشکر افتاد

باز از دور نگاهش به برادر افتاد

 

مشک بر دوش، به سمت دل خود می‌تازید

در جنون بود و به لیلای خودش می‌نازید

 

دختری دید که از دور کسی می‌آید

«مژده‌ای دل که مسیحا نفسی می‌آید»

 

رفت در خیمه و خندید ... عمو آب آورد!

لحظه‌ای زمزمه پیچید: عمو آب آورد

 

باز بیرون زد و زل زد ... نکند دیر شود

«قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر شود»

 

خیره شد باز، ولی بین تماشا گم کرد

او نمی‌دید و عمو دست خودش را گم کرد

 

گر چه در همهمه زد حرف دلش را با مشک

هیچکس خوب نفهمید چه شد، حتی مشک

 

آب شرمندۀ او غرق خجالت می‌ریخت

داشت از دست عمو بار امانت می‌ریخت

 

داشت از دست عمو ... آه ... عمو دست نداشت

گم شده تکه‌ای از ماه ... عمو دست نداشت

 

دیگر از دیدم خود چشم عمو سیر شده

چه بگویم؟ بدنش تپه‌ای از تیر شده

 

آسمان تیره شد و ولوله‌ای بر پا شد

ماه چرخید و چنان زلزله‌ای بر پا شد ...

 

قامتش خم شد و بر صورت خود تا افتاد

آخرین قطره هم از مشک به صحرا افتاد

 

آتش آن نیست که در خرمن پروانه زدند

آتش آنست که در سینۀ سقا افتاد

 

عرق شرم به پیشانی او زد، ناگاه

به نگاهش گذر حضرت زهرا افتاد

 

سمت او آمد و آرام صدا زد پسرم!

بعد از این بود زبانش به تمنّا افتاد:

 

داد می‌زد که برادر! تو دمی قبل سفر

روی بنما و وجود خودم از یاد ببر

 

یار می‌آمد اگر بخت به او رو می‌کرد

تیر در چشم عمو بود، فقط بو می‌کرد

 

بوی سیب آمد و مدهوش تو شد تا به ابد

یار با اوست، چه حاجت که زیادت طلبد؟

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×