مشخصات شعر

بند چهارم

ترکیب بند عاشورایی استاد مشفق کاشانی

در کارگاه هستی، تا نقش ما، زدند

آزادگان، به کوی محبت لوا، زدند

از عالم وجود، قدم در فنا زدند

«بر خوان غم، چو عالمیان را صلا زدند

                   اول، صلا به سلسلۀ انبیا زدند»

 

 

چون کار انبیای الهی به سر رسید

از مشرق ولایت، خورشید سر کشید

گلرنگ صبح، از دم تیغ سحر دمید

«نوبت به اولیا که رسید آسمان تپید

زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند»

 

 

در خاک تیره روی چو بنهفت مرتضی

آن شمس کهکشان ولا، تاج هل اتی

در شعله زار بادیۀ عشق و ابتلا

«پس آتشی ز اخگر الماس‌ریزه‌ها

                   افروختند و در حسن، مجتبی زدند»

 

 

می‌خواست چرخ فتنه‌­گر، این گنبد کبود    

تا رشتۀ حیات برآید ز تار و پود

دردی به دردهای دل مصطفی، فزود

«و آنگه، سرادقی که ملک محرمش نبود

                   کندند از مدینه و در کربلا زدند»

 

 

تن‌ها، جدا زپیکر و در خاک شد نهان

سرها چو مهر سرزده از مشرق سنان

توفان در آشیانۀ حق کرد آشیان

«وز تیشۀ ستیزه، در آن دشت کوفیان

                   بس نخل‌ها ز گلشن آل عبا زدند»

 

 

از تیغ و تیر لشکر دون‌پرور یزید  

آل علی شدند چو در کربلا شهید

بس، نونهال تازه، که در خاک و خون تپید

«پس ضربتی کزان جگر مصطفی، درید

                   بر حلق تشنۀ خلف مرتضی زدند»

 

 

آن قوم بی‌خبر ز خداوند، داد جوی

کردند سیل‌گونه، به‌ سوی خیام، روی

زین تابگیر معرکه، برخاست، های و هوی

«اهل حرم دریده گریبان، گشوده موی

                   فریاد بر در حرم کبریا زدند»

 

 

افتاد در سرادق افلاک اضطراب    

از سر فکند افسر تابنده با شتاب

دنیا ز شرم واقعه، بر خاک ریخت آب

«روح‌الامین، نهاده به زانو سر حجاب

تاریک شد ز دیدن آن، چشم آفتاب»

 

لب‌تشنه شد شهید چو فرزند بوتراب

کرد آسمان درنگ، که افتاد از شتاب

ای وای ما کز ان همه بیداد بی‌حساب

«نزدیک شد که خانۀ ایمان شود خراب

                   از بس شکست‌ها که به ارکان دین رسید»

 

 

بالا چو دست خویشتن از آستین زدند

تیغ ستم به گلبن نو پای دین زدند

سوزان شرر، به خرمن دین مبین زدند

«نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

                   توفان به آسمان، ز غبار زمین رسید»

 

 

چشم زمانه، خون ز دل آسمان فشاند  

روی زمین، ز ابر سیه‌فام تیره ماند!

گردون به چهر خویش غبار محن نشاند

«باد آن غبار چون به مزار نبی، رساند

                   گرد از مدینه تا فلک هفتمین رسید»

 

 

این داغ، شعله بر دل و جان خلیل زد

موسی به ناله آمد و کوس رحیل زد

فریاد یا حسینِ علی، جبرئیل زد

«یکباره جامه در خم گردون به نیل زد

                   چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید»

 

 

کروبیّانِ عالم بالا، سیاهپوش

سرها نهاده بر سر زانوی غم خموش

آمد ز خشم، خون زمان و زمین به جوش

«پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

                   از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید»

 

تا خنجر ستیزۀ آن قوم نابکار

شد آشنا، به حنجر محبوب کردگار

در گردباد، از حرکت ماند روزگار

«کرد این خیال، وهم غلط کار، کان غبار

                   تا دامن جلال جهان‌آفرین رسید»

 

 

گردید پشت فاطمه، زین بار غم هلال 

از مویه همچو موی شد، از ناله همچو نال!

نی‌نی که شد به ماتم او، حی لایزال

«هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

                   او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال»

 

بند چهارم

ترکیب بند عاشورایی استاد مشفق کاشانی

در کارگاه هستی، تا نقش ما، زدند

آزادگان، به کوی محبت لوا، زدند

از عالم وجود، قدم در فنا زدند

«بر خوان غم، چو عالمیان را صلا زدند

                   اول، صلا به سلسلۀ انبیا زدند»

 

 

چون کار انبیای الهی به سر رسید

از مشرق ولایت، خورشید سر کشید

گلرنگ صبح، از دم تیغ سحر دمید

«نوبت به اولیا که رسید آسمان تپید

زان ضربتی که بر سر شیر خدا زدند»

 

 

در خاک تیره روی چو بنهفت مرتضی

آن شمس کهکشان ولا، تاج هل اتی

در شعله زار بادیۀ عشق و ابتلا

«پس آتشی ز اخگر الماس‌ریزه‌ها

                   افروختند و در حسن، مجتبی زدند»

 

 

می‌خواست چرخ فتنه‌­گر، این گنبد کبود    

تا رشتۀ حیات برآید ز تار و پود

دردی به دردهای دل مصطفی، فزود

«و آنگه، سرادقی که ملک محرمش نبود

                   کندند از مدینه و در کربلا زدند»

 

 

تن‌ها، جدا زپیکر و در خاک شد نهان

سرها چو مهر سرزده از مشرق سنان

توفان در آشیانۀ حق کرد آشیان

«وز تیشۀ ستیزه، در آن دشت کوفیان

                   بس نخل‌ها ز گلشن آل عبا زدند»

 

 

از تیغ و تیر لشکر دون‌پرور یزید  

آل علی شدند چو در کربلا شهید

بس، نونهال تازه، که در خاک و خون تپید

«پس ضربتی کزان جگر مصطفی، درید

                   بر حلق تشنۀ خلف مرتضی زدند»

 

 

آن قوم بی‌خبر ز خداوند، داد جوی

کردند سیل‌گونه، به‌ سوی خیام، روی

زین تابگیر معرکه، برخاست، های و هوی

«اهل حرم دریده گریبان، گشوده موی

                   فریاد بر در حرم کبریا زدند»

 

 

افتاد در سرادق افلاک اضطراب    

از سر فکند افسر تابنده با شتاب

دنیا ز شرم واقعه، بر خاک ریخت آب

«روح‌الامین، نهاده به زانو سر حجاب

تاریک شد ز دیدن آن، چشم آفتاب»

 

لب‌تشنه شد شهید چو فرزند بوتراب

کرد آسمان درنگ، که افتاد از شتاب

ای وای ما کز ان همه بیداد بی‌حساب

«نزدیک شد که خانۀ ایمان شود خراب

                   از بس شکست‌ها که به ارکان دین رسید»

 

 

بالا چو دست خویشتن از آستین زدند

تیغ ستم به گلبن نو پای دین زدند

سوزان شرر، به خرمن دین مبین زدند

«نخل بلند او چو خسان بر زمین زدند

                   توفان به آسمان، ز غبار زمین رسید»

 

 

چشم زمانه، خون ز دل آسمان فشاند  

روی زمین، ز ابر سیه‌فام تیره ماند!

گردون به چهر خویش غبار محن نشاند

«باد آن غبار چون به مزار نبی، رساند

                   گرد از مدینه تا فلک هفتمین رسید»

 

 

این داغ، شعله بر دل و جان خلیل زد

موسی به ناله آمد و کوس رحیل زد

فریاد یا حسینِ علی، جبرئیل زد

«یکباره جامه در خم گردون به نیل زد

                   چون این خبر به عیسی گردون نشین رسید»

 

 

کروبیّانِ عالم بالا، سیاهپوش

سرها نهاده بر سر زانوی غم خموش

آمد ز خشم، خون زمان و زمین به جوش

«پر شد فلک ز غلغله چون نوبت خروش

                   از انبیا به حضرت روح‌الامین رسید»

 

تا خنجر ستیزۀ آن قوم نابکار

شد آشنا، به حنجر محبوب کردگار

در گردباد، از حرکت ماند روزگار

«کرد این خیال، وهم غلط کار، کان غبار

                   تا دامن جلال جهان‌آفرین رسید»

 

 

گردید پشت فاطمه، زین بار غم هلال 

از مویه همچو موی شد، از ناله همچو نال!

نی‌نی که شد به ماتم او، حی لایزال

«هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

                   او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال»

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×