مشخصات شعر

طفل، بابا، آب

دختری ماند مثل گل ز حسین

چهره‌اش باغ، باغِ نسرین بود

جایش آغوش و دامن و بر و دوش

بس که شور آفرین و شیرین بود

 

طفل بود و یتیم گشت و اسیر

جای دامان مکان به ویران داشت

ماه رویش نبود بی پروین

ابر چشمش همیشه باران داشت

 

وقتی آن طفل گریه سر می‌داد

در و دیوار گریه می‌کردند

همه خود را ز یاد می‌بردند

بهر او زار گریه می‌کردند

 

هر زمان نامی از پدر می‌برد

سیلی و طعنه بود پاسخ او

هر دو از بخت او سخن می‌گفت

بود همرنگ معجر و رخ او

 

ورق گل کجا و سیلی کین

شاخۀ یاس کی بریده به داس

دست بر جای سیلی و می‌گفت

پس کجا هستی ای عمو عباس

 

پا پر از زخم و دست بی جان بود

جسم شب گون و چهره چون مهتاب

می‌نشست و به روی صفحۀ خاک

مشق می‌کرد طفل: بابا – آب

 

شبی از درد و گریه خوابش برد

دید جایش به دامن باب است

جست از شوق دل ز خواب و بدید

آرزوها چو نقش بر آب است

 

چشم خالی ز خواب شد پر اشک

گشت درگیر بغض و حنجره‌اش

دوخت بر راه دیده و کم کم

خود به خود بسته شد دو پنجره‌اش

 

گر چه ویرانه در نداشت، به شب

بخت آن طفل حلقه بر در زد

دید کودک ز پای افتاده است

با سر آمد پدر به او سر زد

 

من غذا از کسی نخواسته‌ام

گر چه در پیکرم نمانده رمق

شوق و امید و عاطفه گل کرد

دست لرزید و رفت سوی طبق

 

بین ناباوری و باور ماند

نکند باز خواب می‌بینم

این همان غنچۀ لب باباست

یا سراب است و آب می‌بینم

 

خواست از شوق دل کشد فریاد

جوهری در صدای خویش نداشت

خواست خیزد ادب کند اما

استواری به پای خویش نداشت

 

این ملاقات ماه و خورشید است

ابرها سوختند و آب شدند

بازدید پدر ز دختر بود

آب و آیینه بی حساب شدند

 

گفت نشکفته غنچه‌ام اما

لاله در داغ‌ها سهیمم کرد

دو لبم یک سخن ندارد بیش

که در این کودکی یتیمم کرد

 

چهره‌ام را چو عمه می‌بوسید

گریه می‌کرد و داشت زمزمه‌ای

علتش را نگاه من پرسید

گفت خیلی شبیه فاطمه‌ای

 

راست است این که گفته‌اند به من

مادرت سیلی از کسی خورده

چه از او سر زده مگر او هم

مثل من اسمی از پدر برده

 

یاد داری که هر سوال تو را

مثل بلبل جواب می‌دادم

تر نگشته لبت هنوز که: آب

در کفت ظرف آب می‌دادم

 

یاد داری مرا به پیش همه

می‌گرفتی به سینه و آغوش

یا مرا عمه روی دامن داشت

یا عمو می‌گرفت بر سر دوش

 

تا گل روی تو نمی‌دیدم

چشم من کاسۀ گلابی بود

در میان دو دست تو رخ من

مثل عکسی میان قابی بود

 

باز تصویر من ببین اما

خود نپنداری اشتباه شده

قاب اگر نیست چهره آن چهره است

عکس رنگی فقط سیاه شده

 

چلچراغی ز اشک خود دارم

بلکه ویرانه را کنم تزیین

رخ کبود، اشک سرخ، موی سفید

سفرۀ میزبان شده رنگین

 

بس نگاهت به روی نی کردم

داد خورشید تو به چشمم آب

دسترس چون نداشتم ناچار

زدم از دور بوسه بر مهتاب

 

خاطراتی است خواندنی اما

حیف دفتر سه برگ دارد و بس

سطر آخر خلاصه گشته بخوان

دخترت شوق مرگ دارد و بس

 

از سخن اوفتاده بودم و شکر

طوطی از آینه سخنگو شد

دفتر قصه دست سیلی بست

طوطی سبز تو پرستو شد

 

لرزش دست خسته‌ام گوید

گیرمت با دو دست بر سینه

گر بیفتی ز دست من به زمین

باز خواهد شکست آیینه

 

با پدر دختری که انس گرفت

بردش در سفر پدر با خود

خیز و دستم بگیر در دستت

یا بمان یا مرا ببر با خود

 

بهر پاسخ  به بوسه‌های پدر

گل لب را به غنچه‌اش بگذاشت

خواست تا درد او کند درمان

جان بر لب رسیده‌اش برداشت

                      

طفل، بابا، آب

دختری ماند مثل گل ز حسین

چهره‌اش باغ، باغِ نسرین بود

جایش آغوش و دامن و بر و دوش

بس که شور آفرین و شیرین بود

 

طفل بود و یتیم گشت و اسیر

جای دامان مکان به ویران داشت

ماه رویش نبود بی پروین

ابر چشمش همیشه باران داشت

 

وقتی آن طفل گریه سر می‌داد

در و دیوار گریه می‌کردند

همه خود را ز یاد می‌بردند

بهر او زار گریه می‌کردند

 

هر زمان نامی از پدر می‌برد

سیلی و طعنه بود پاسخ او

هر دو از بخت او سخن می‌گفت

بود همرنگ معجر و رخ او

 

ورق گل کجا و سیلی کین

شاخۀ یاس کی بریده به داس

دست بر جای سیلی و می‌گفت

پس کجا هستی ای عمو عباس

 

پا پر از زخم و دست بی جان بود

جسم شب گون و چهره چون مهتاب

می‌نشست و به روی صفحۀ خاک

مشق می‌کرد طفل: بابا – آب

 

شبی از درد و گریه خوابش برد

دید جایش به دامن باب است

جست از شوق دل ز خواب و بدید

آرزوها چو نقش بر آب است

 

چشم خالی ز خواب شد پر اشک

گشت درگیر بغض و حنجره‌اش

دوخت بر راه دیده و کم کم

خود به خود بسته شد دو پنجره‌اش

 

گر چه ویرانه در نداشت، به شب

بخت آن طفل حلقه بر در زد

دید کودک ز پای افتاده است

با سر آمد پدر به او سر زد

 

من غذا از کسی نخواسته‌ام

گر چه در پیکرم نمانده رمق

شوق و امید و عاطفه گل کرد

دست لرزید و رفت سوی طبق

 

بین ناباوری و باور ماند

نکند باز خواب می‌بینم

این همان غنچۀ لب باباست

یا سراب است و آب می‌بینم

 

خواست از شوق دل کشد فریاد

جوهری در صدای خویش نداشت

خواست خیزد ادب کند اما

استواری به پای خویش نداشت

 

این ملاقات ماه و خورشید است

ابرها سوختند و آب شدند

بازدید پدر ز دختر بود

آب و آیینه بی حساب شدند

 

گفت نشکفته غنچه‌ام اما

لاله در داغ‌ها سهیمم کرد

دو لبم یک سخن ندارد بیش

که در این کودکی یتیمم کرد

 

چهره‌ام را چو عمه می‌بوسید

گریه می‌کرد و داشت زمزمه‌ای

علتش را نگاه من پرسید

گفت خیلی شبیه فاطمه‌ای

 

راست است این که گفته‌اند به من

مادرت سیلی از کسی خورده

چه از او سر زده مگر او هم

مثل من اسمی از پدر برده

 

یاد داری که هر سوال تو را

مثل بلبل جواب می‌دادم

تر نگشته لبت هنوز که: آب

در کفت ظرف آب می‌دادم

 

یاد داری مرا به پیش همه

می‌گرفتی به سینه و آغوش

یا مرا عمه روی دامن داشت

یا عمو می‌گرفت بر سر دوش

 

تا گل روی تو نمی‌دیدم

چشم من کاسۀ گلابی بود

در میان دو دست تو رخ من

مثل عکسی میان قابی بود

 

باز تصویر من ببین اما

خود نپنداری اشتباه شده

قاب اگر نیست چهره آن چهره است

عکس رنگی فقط سیاه شده

 

چلچراغی ز اشک خود دارم

بلکه ویرانه را کنم تزیین

رخ کبود، اشک سرخ، موی سفید

سفرۀ میزبان شده رنگین

 

بس نگاهت به روی نی کردم

داد خورشید تو به چشمم آب

دسترس چون نداشتم ناچار

زدم از دور بوسه بر مهتاب

 

خاطراتی است خواندنی اما

حیف دفتر سه برگ دارد و بس

سطر آخر خلاصه گشته بخوان

دخترت شوق مرگ دارد و بس

 

از سخن اوفتاده بودم و شکر

طوطی از آینه سخنگو شد

دفتر قصه دست سیلی بست

طوطی سبز تو پرستو شد

 

لرزش دست خسته‌ام گوید

گیرمت با دو دست بر سینه

گر بیفتی ز دست من به زمین

باز خواهد شکست آیینه

 

با پدر دختری که انس گرفت

بردش در سفر پدر با خود

خیز و دستم بگیر در دستت

یا بمان یا مرا ببر با خود

 

بهر پاسخ  به بوسه‌های پدر

گل لب را به غنچه‌اش بگذاشت

خواست تا درد او کند درمان

جان بر لب رسیده‌اش برداشت

                      

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×