مشخصات شعر

خونت از شاهرگ کرب و بلا می‌جوشد

شک ندارند که تو پاک و بهارآمیزی

مثل نور از دل هر روزنه، روح‌انگیزی

 

تکیه دادند به تو ماه و زمین و خورشید

دیده بودند که از بوی خدا لبریزی

 

دیده بودند که شب‌ها لب هر کوچۀ دور

نور در کاسۀ بی‌جان زمین می‌ریزی

 

حرجی نیست به این مردن خواب‌آلوده

که ندارند به‌جز کینه و نفرت چیزی

 

دشنه‌ها تشنۀ بوسیدن ثار الله­اند

خوب می‌دانی و از سجده نمی‌پرهیزی

 

تب محراب، گل سرخ، دل سجاده

آخرین ضربۀ طوفان و شبی پاییزی

 

شب معراج محمّد شده، ماه رمضان

باید از سجدۀ خونین شده‌ات برخیزی

 

از رخ پنجره‌ها رنگ پریده، برخیز

اشک بر گونۀ آیینه چکیده، برخیز

 

شیر، در سینۀ گنجشک و قناری خشکید

گل یاس از غم این ضربۀ کاری خشکید

 

وای از بغض زمین و شب و بی‌خوابی‌ها

وای از گریۀ بی‌وقفۀ مرغابی­­‌ها

 

بعد سی سال پر از درد، چه آمد به سرت؟

نفسی تازه کن ای مرد چه آمد به سرت؟

 

پشت قرآن به تو گرم است؛ به عدل و دادت

سورۀ فجر، به فریاد لبالمرصادت

 

آسمان جا شده در دست پر از پینۀ تو

عرش، پنهان‌شده در سینۀ بی‌کینۀ تو

 

چاه‌ها، خاطره‌ها، فزت و ربّ الکعبه

آه‌ها، دلهره‌ها، فرت و رب الکعبه

 

از دل‌تنگ بشویید سیاهی‌ها را

یک نفر خشک کند گونۀ ماهی‌ها را

 

قلب تاریخ چنان زخم سرت خواهد شد

طشت، آکنده به خون ‌جگرت خواهد شد

 

خونت از شاهرگ کرب و بلا می‌جوشد

از سر بی‌­تن بر نیزه رها می‌جوشد

 

نور را در خفقان، زنده به گورش کردند

از دل بی‌رمق پنجره دورش کردند

 

یادشان رفت، حیا و جنم حیدری‌اش

یا در آیین قناعت، دل پیغمبری‌اش

 

یادشان رفت غدیرخم و شور ثقلین

دست در دست محمّد، همه جا برتری‌اش

 

زود از خاطرشان رفت سخاوت‌ها و ...

شهر را یک‌تنه شب‌گردی و نان‌آوری‌اش

 

یا ندیدند که زانو زده هر کوه سترگ

پای بازوی مقدّر شده­ی خیبری‌اش

 

کورشان کرد همان دود که برخاسته بود

از در سوخته و سینۀ خاکستری­اش

 

کور بودند و ندیدند که تاجی شده است

بر سر دولت حق تا به ابد سروری‌اش

خونت از شاهرگ کرب و بلا می‌جوشد

شک ندارند که تو پاک و بهارآمیزی

مثل نور از دل هر روزنه، روح‌انگیزی

 

تکیه دادند به تو ماه و زمین و خورشید

دیده بودند که از بوی خدا لبریزی

 

دیده بودند که شب‌ها لب هر کوچۀ دور

نور در کاسۀ بی‌جان زمین می‌ریزی

 

حرجی نیست به این مردن خواب‌آلوده

که ندارند به‌جز کینه و نفرت چیزی

 

دشنه‌ها تشنۀ بوسیدن ثار الله­اند

خوب می‌دانی و از سجده نمی‌پرهیزی

 

تب محراب، گل سرخ، دل سجاده

آخرین ضربۀ طوفان و شبی پاییزی

 

شب معراج محمّد شده، ماه رمضان

باید از سجدۀ خونین شده‌ات برخیزی

 

از رخ پنجره‌ها رنگ پریده، برخیز

اشک بر گونۀ آیینه چکیده، برخیز

 

شیر، در سینۀ گنجشک و قناری خشکید

گل یاس از غم این ضربۀ کاری خشکید

 

وای از بغض زمین و شب و بی‌خوابی‌ها

وای از گریۀ بی‌وقفۀ مرغابی­­‌ها

 

بعد سی سال پر از درد، چه آمد به سرت؟

نفسی تازه کن ای مرد چه آمد به سرت؟

 

پشت قرآن به تو گرم است؛ به عدل و دادت

سورۀ فجر، به فریاد لبالمرصادت

 

آسمان جا شده در دست پر از پینۀ تو

عرش، پنهان‌شده در سینۀ بی‌کینۀ تو

 

چاه‌ها، خاطره‌ها، فزت و ربّ الکعبه

آه‌ها، دلهره‌ها، فرت و رب الکعبه

 

از دل‌تنگ بشویید سیاهی‌ها را

یک نفر خشک کند گونۀ ماهی‌ها را

 

قلب تاریخ چنان زخم سرت خواهد شد

طشت، آکنده به خون ‌جگرت خواهد شد

 

خونت از شاهرگ کرب و بلا می‌جوشد

از سر بی‌­تن بر نیزه رها می‌جوشد

 

نور را در خفقان، زنده به گورش کردند

از دل بی‌رمق پنجره دورش کردند

 

یادشان رفت، حیا و جنم حیدری‌اش

یا در آیین قناعت، دل پیغمبری‌اش

 

یادشان رفت غدیرخم و شور ثقلین

دست در دست محمّد، همه جا برتری‌اش

 

زود از خاطرشان رفت سخاوت‌ها و ...

شهر را یک‌تنه شب‌گردی و نان‌آوری‌اش

 

یا ندیدند که زانو زده هر کوه سترگ

پای بازوی مقدّر شده­ی خیبری‌اش

 

کورشان کرد همان دود که برخاسته بود

از در سوخته و سینۀ خاکستری­اش

 

کور بودند و ندیدند که تاجی شده است

بر سر دولت حق تا به ابد سروری‌اش

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×