مشخصات شعر

شب آخر

میاد از سمت افق صدای زنگ قافله 

روی صحرا می‌شینه، رد قشنگ قافله

 

می‌رسن به جایی که آسمونش رنگ دیگه ست

پیش نهرش یه نیستون با یه آهنگ دیگه ست

 

میان از اسبا پایین مردا، زنا، دخترکا

که تو باغ دلشون پر می‌زنن شاپرکا

 

یه عَلم دست یه مَرده که داره صورت ماه،

دو حماسه روی ابرو، دو غزل پشت نگاه

 

(پا می‌شن سینه‌ زنا، سنگین و آروم می‌زنن)

دخترا حلقه زیر خیمۀ خانوم می‌زنن

 

چرا امشب آسمون مشکی‌تره؟ عمه خانوم!

روی شن‌ها عمو خوابش نبره، عمه خانوم!

 

پدر امشب چرا خار از تو زمین در میاره؟

چرا قنداقۀ نو پهلوی مادر می‌ذاره؟

 

مردا با زمزمه‌ها‌شون شبو روشن می‌کنن

با گل خنده‌هاشون‌ خیمه رو گلشن می‌کنن

 

شب آخر، عطشو رو لب عاشق، کی ‌دیده؟

خنده و داغو با هم روی شقایق، کی دیده؟

 

صب شد و آسمون انگار که یه حال دیگه داشت

عشق از قلبای عاشق یه سؤال دیگه داشت

 

 

نمِ اشکای یه خواهر زمینو آب‌ پاشی کرد

یه برادر با دو دستش تو افق نقاشی کرد

 

(نوحه خون دم می‌گیره، آسمونو غم می‌گیره

توی این صحرا عجب بارونی نم نم می‌گیره)

 

حالا تنها یه نفر مونده تو اون عصر کبود

یه مسافر، یه سفر مونده تو اون عصر کبود

 

می‌ره با اسب سفیدش یه سواری که نگو

با لب تشنه و چشمای خماری که نگو

 

میگه من رازِ ... ولی هلهله بر پا می‌کنن

میگه من نورِ ... ولی خورشیدو حاشا می‌کنن

 

میگه من  زینت دوشِ ... تیرا مهلت نمی‌دن‌

میگه من خاطرۀ ... ، شمشیرا مهلت نمی‌دن‌

 

دشت یک مرتبه ساکت شد و آوایی نداشت 

نهر خشکش زده بود، آسمونم نایی نداشت 

 

اون زن بالا بلندی که اومد، خم شد و رفت

دختر خنده به لب، سایۀ ماتم شد و رفت

 

(نوحه خون رفته بود و سینه‌زنا خسته بودن

دل به آوایی که از دور میومد بسته بودن)

 

شب آخر

میاد از سمت افق صدای زنگ قافله 

روی صحرا می‌شینه، رد قشنگ قافله

 

می‌رسن به جایی که آسمونش رنگ دیگه ست

پیش نهرش یه نیستون با یه آهنگ دیگه ست

 

میان از اسبا پایین مردا، زنا، دخترکا

که تو باغ دلشون پر می‌زنن شاپرکا

 

یه عَلم دست یه مَرده که داره صورت ماه،

دو حماسه روی ابرو، دو غزل پشت نگاه

 

(پا می‌شن سینه‌ زنا، سنگین و آروم می‌زنن)

دخترا حلقه زیر خیمۀ خانوم می‌زنن

 

چرا امشب آسمون مشکی‌تره؟ عمه خانوم!

روی شن‌ها عمو خوابش نبره، عمه خانوم!

 

پدر امشب چرا خار از تو زمین در میاره؟

چرا قنداقۀ نو پهلوی مادر می‌ذاره؟

 

مردا با زمزمه‌ها‌شون شبو روشن می‌کنن

با گل خنده‌هاشون‌ خیمه رو گلشن می‌کنن

 

شب آخر، عطشو رو لب عاشق، کی ‌دیده؟

خنده و داغو با هم روی شقایق، کی دیده؟

 

صب شد و آسمون انگار که یه حال دیگه داشت

عشق از قلبای عاشق یه سؤال دیگه داشت

 

 

نمِ اشکای یه خواهر زمینو آب‌ پاشی کرد

یه برادر با دو دستش تو افق نقاشی کرد

 

(نوحه خون دم می‌گیره، آسمونو غم می‌گیره

توی این صحرا عجب بارونی نم نم می‌گیره)

 

حالا تنها یه نفر مونده تو اون عصر کبود

یه مسافر، یه سفر مونده تو اون عصر کبود

 

می‌ره با اسب سفیدش یه سواری که نگو

با لب تشنه و چشمای خماری که نگو

 

میگه من رازِ ... ولی هلهله بر پا می‌کنن

میگه من نورِ ... ولی خورشیدو حاشا می‌کنن

 

میگه من  زینت دوشِ ... تیرا مهلت نمی‌دن‌

میگه من خاطرۀ ... ، شمشیرا مهلت نمی‌دن‌

 

دشت یک مرتبه ساکت شد و آوایی نداشت 

نهر خشکش زده بود، آسمونم نایی نداشت 

 

اون زن بالا بلندی که اومد، خم شد و رفت

دختر خنده به لب، سایۀ ماتم شد و رفت

 

(نوحه خون رفته بود و سینه‌زنا خسته بودن

دل به آوایی که از دور میومد بسته بودن)

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×