مشخصات شعر

وداع

نگران بودم از این لحظه وآمد به سرم
زینب و روز وداع ت؟ امان از دل من
این همه رنج و بلا دیدم و چشمم به تو بود
تازه با رفتنت آغاز شده مشکل من

 

شوق دیدار، تو را می‌کِشد اینسان، اما
ای همه هستی زینب! کمی آهسته برو
تو قرار است به میدان بروی ... آه ! ولی
جان من آمده بر لب، کمی آهسته برو



خواستی پیرهن کهنه چرا یوسف من؟
گرگ‌های سر راه تو چه دینی دارند؟ 
این جماعت سرشان گرم کدام اسلام است؟
که از آیینۀ پیغمبرشان بیزارند

 


تو که از روز تولد شدی آرامِ دلم
نرو اینگونه شتابان و نکن حیرانم
بوسه‌ای زیر گلویت زده‌ام اما باز
بروی، می‌روم از حال، خودم می‌دانم 



با تو آمد دم میدان دل آوارۀ من
پر زد انگار در این فاصله روح از بدم 
من که بی عطرت از اول نکشیدم نفسی
می‌شود از تو مگر جان و دلم! دل بکنم؟

 


روی تل بودم و دیدم که چه تنها شده‌ای
نیزه دیدم که به دستان غریبت مانده
همه رفتند، همه ... قاسم و عباس و علی 
نه برای تو زهیرت، نه حبیبت مانده



سنگ در دست همه آمده‌اند استقبال
مومنانی که به تو نامه نوشتند حسین!
در پی کوثر و جنات، ... پیِ ریختن
خون آقای جوانان بهشتند،حسین!



دیدم از نور خدا گفتی و آغوش نبی
ولی آواز تو را هلهله ها نشنیدند
سنگدل‌ها به خیام تو نظر می‌کردند
سنگ‌ها صورت زیبای تو را بوسیدند



زینت دوش نبی را به چه حالی دیدم
خون پیشانی بر صورت او جاری بود
غیر از این صحنه اگر هیچ نمی‌دید دگر
کار زینب همۀ عمر عزاداری بود



تو رجز خواندی و دیدم همگی لرزیدند
یا علی گفتی و دیدم که چه غوغایی شد
کاش عباس و علی اکبرت اینجا بودند
صحنه رزم تو لب تشنه! تماشایی شد



هر چه از خیبر و از بدر شنیدم، دیدم
هرکس از خوردن یک تیغ تو بر خاک افتاد
با خدا، عالم و آدم به تماشا بودند
ناگهان ناله‌ای از عرش در افلاک افتاد



مادرت فاطمه بود آه کشید از ته دل
تا تو را دید چنین از سر زین افتادی
من ندیدم که چه شد کارِ  تن و آن همه تیر
چشم بستم به خدا! تا به زمین افتادی

 


ناگهان معرکه‌ی دور و برت ساکت شد
کاش دست از سرت ای دلبر من! بردارند
چیست در دست سیاهی؟ نکند ...! یازهرا!
یعنی این مردم بی‌رحم چه در سر دارند؟



آن سیاهی به تو نزدیک شد و زانو زد
چشم‌های من از این صحنه سیاهی رفتند
.....

 

وداع

نگران بودم از این لحظه وآمد به سرم
زینب و روز وداع ت؟ امان از دل من
این همه رنج و بلا دیدم و چشمم به تو بود
تازه با رفتنت آغاز شده مشکل من

 

شوق دیدار، تو را می‌کِشد اینسان، اما
ای همه هستی زینب! کمی آهسته برو
تو قرار است به میدان بروی ... آه ! ولی
جان من آمده بر لب، کمی آهسته برو



خواستی پیرهن کهنه چرا یوسف من؟
گرگ‌های سر راه تو چه دینی دارند؟ 
این جماعت سرشان گرم کدام اسلام است؟
که از آیینۀ پیغمبرشان بیزارند

 


تو که از روز تولد شدی آرامِ دلم
نرو اینگونه شتابان و نکن حیرانم
بوسه‌ای زیر گلویت زده‌ام اما باز
بروی، می‌روم از حال، خودم می‌دانم 



با تو آمد دم میدان دل آوارۀ من
پر زد انگار در این فاصله روح از بدم 
من که بی عطرت از اول نکشیدم نفسی
می‌شود از تو مگر جان و دلم! دل بکنم؟

 


روی تل بودم و دیدم که چه تنها شده‌ای
نیزه دیدم که به دستان غریبت مانده
همه رفتند، همه ... قاسم و عباس و علی 
نه برای تو زهیرت، نه حبیبت مانده



سنگ در دست همه آمده‌اند استقبال
مومنانی که به تو نامه نوشتند حسین!
در پی کوثر و جنات، ... پیِ ریختن
خون آقای جوانان بهشتند،حسین!



دیدم از نور خدا گفتی و آغوش نبی
ولی آواز تو را هلهله ها نشنیدند
سنگدل‌ها به خیام تو نظر می‌کردند
سنگ‌ها صورت زیبای تو را بوسیدند



زینت دوش نبی را به چه حالی دیدم
خون پیشانی بر صورت او جاری بود
غیر از این صحنه اگر هیچ نمی‌دید دگر
کار زینب همۀ عمر عزاداری بود



تو رجز خواندی و دیدم همگی لرزیدند
یا علی گفتی و دیدم که چه غوغایی شد
کاش عباس و علی اکبرت اینجا بودند
صحنه رزم تو لب تشنه! تماشایی شد



هر چه از خیبر و از بدر شنیدم، دیدم
هرکس از خوردن یک تیغ تو بر خاک افتاد
با خدا، عالم و آدم به تماشا بودند
ناگهان ناله‌ای از عرش در افلاک افتاد



مادرت فاطمه بود آه کشید از ته دل
تا تو را دید چنین از سر زین افتادی
من ندیدم که چه شد کارِ  تن و آن همه تیر
چشم بستم به خدا! تا به زمین افتادی

 


ناگهان معرکه‌ی دور و برت ساکت شد
کاش دست از سرت ای دلبر من! بردارند
چیست در دست سیاهی؟ نکند ...! یازهرا!
یعنی این مردم بی‌رحم چه در سر دارند؟



آن سیاهی به تو نزدیک شد و زانو زد
چشم‌های من از این صحنه سیاهی رفتند
.....

 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×