مشخصات شعر

شعر عاشورایی سهیل محمودی

اشتیاق

با صدف تا بود برابر چشم
ریزد از ماتم تو گوهر چشم

کور بادا ز چشم زخم زمان
گر نگرید به سوگ تو هر چشم 


در رثای تو گرددم خون دل
در عزای تو گرددم تر چشم


از غمت هر دمم مکدر روی
هر دمم زین غم تو احمر چشم 


خون بگرید به‌سوگ تو خورشید
تا گشاید ز بام خاور چشم


گشت خورشید عشق همچو هلال
تا که مه بست از جهان بر چشم 


با تو گفتا امام تا از رزم
که بپوش اینک ای دلاور چشم

ادبت را فلک سراپا گوش
شد چو گفتی تو با برادر چشم 


تا شتابان شدی به‌سوی فرات
نخل‌ها ساختند از سر چشم

غرش تیغت آن چنان در گوش
جا گرفت و فروغ آن بر چشم


کز خجالت شدند هر دو خموش
تا گشودند برق و تندر چشم 


وعدۀ آب داده طفلان را
زینب و بر نهاده بر در چشم 

 


با امید تو دارد ایدون دل
برگذار تو دارد ایدر چشم 


تا گشودی نظر بر آب فرات
آسمانت نشست اندر چشم 


بشد از بوی تو معطر آب
شدت از روی وی منور چشم 


تو نکردی از آب هرگز لب
داشتی بر زلال کوثر چشم 


گفتی ار دست نیست در دستم
هست ما را به جای دیگر چشم 


آب را بر دهان گرفتی و بود
آتش اشتیاقت اندر چشم 


تا که بر مشک، ناجوانمردی
دوخت آن دم ز خیل لشگر چشم 


آب تا ریخت: گفتی آبرویم
آه، یا رب مدار دیگر چشم 


که گشاید ز شرم بر طفلان
دیگر این روسیاه مضطر چشم 


تیر دیگر گذاشت اندر زه
دوخت بر چشم، خم کافر چشم 


ناگه آغوش خویش را وا کرد
تیر را برگرفت در بر چشم 


خون به رویت روانه شد چون کرد
چشمۀ خون خویش بستر چشم 


چشم نگذاشت روسیه باشی
آفرین باد، آفرین بر چشم 




 

شعر عاشورایی سهیل محمودی

اشتیاق

با صدف تا بود برابر چشم
ریزد از ماتم تو گوهر چشم

کور بادا ز چشم زخم زمان
گر نگرید به سوگ تو هر چشم 


در رثای تو گرددم خون دل
در عزای تو گرددم تر چشم


از غمت هر دمم مکدر روی
هر دمم زین غم تو احمر چشم 


خون بگرید به‌سوگ تو خورشید
تا گشاید ز بام خاور چشم


گشت خورشید عشق همچو هلال
تا که مه بست از جهان بر چشم 


با تو گفتا امام تا از رزم
که بپوش اینک ای دلاور چشم

ادبت را فلک سراپا گوش
شد چو گفتی تو با برادر چشم 


تا شتابان شدی به‌سوی فرات
نخل‌ها ساختند از سر چشم

غرش تیغت آن چنان در گوش
جا گرفت و فروغ آن بر چشم


کز خجالت شدند هر دو خموش
تا گشودند برق و تندر چشم 


وعدۀ آب داده طفلان را
زینب و بر نهاده بر در چشم 

 


با امید تو دارد ایدون دل
برگذار تو دارد ایدر چشم 


تا گشودی نظر بر آب فرات
آسمانت نشست اندر چشم 


بشد از بوی تو معطر آب
شدت از روی وی منور چشم 


تو نکردی از آب هرگز لب
داشتی بر زلال کوثر چشم 


گفتی ار دست نیست در دستم
هست ما را به جای دیگر چشم 


آب را بر دهان گرفتی و بود
آتش اشتیاقت اندر چشم 


تا که بر مشک، ناجوانمردی
دوخت آن دم ز خیل لشگر چشم 


آب تا ریخت: گفتی آبرویم
آه، یا رب مدار دیگر چشم 


که گشاید ز شرم بر طفلان
دیگر این روسیاه مضطر چشم 


تیر دیگر گذاشت اندر زه
دوخت بر چشم، خم کافر چشم 


ناگه آغوش خویش را وا کرد
تیر را برگرفت در بر چشم 


خون به رویت روانه شد چون کرد
چشمۀ خون خویش بستر چشم 


چشم نگذاشت روسیه باشی
آفرین باد، آفرین بر چشم 




 

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×