مشخصات شعر

شعر سید حمیدرضا برقعی دربارۀ شب قدر

کعبه شش گوشه شد، آنگاه دلم محرم شد

در شب قدر دلم با غزلی هم دم شد

بین ما فاصله‌ها واژه به واژه کم شد

 

بیت‌هایم همه قرآن روی سر آوردند

چارده مرتبه، آنگاه دلم محرم شد

 

ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم

بوسه می‌خواست لبم، گنبد خضرا خم شد

 

خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت

گفت: ایوان نجف بوسه گه عالم شد

 

بعد هم پشت همان پنجرۀ رویایی

چشم من محو ضریحی که نمی‌دیدم شد

 

خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق

گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد

 

گریه کردم،عطش آمد به سراغم، گفتم:

به فدای لب خشکت! همه جا زمزم شد

 

آنقدر دور حرم سینه زدم تا دیدم

کعبه شش گوشه شد، آنگاه دلم محرم شد

 

روی سجادۀ خود یاد لبت افتادم

تشنه‌ام بود، ولی آب برایم سم شد

 

زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد

از محمد به محمد که میسر هم شد

 

من مسلمان شدۀ مذهب چشمی هستم

که درآن عاطفه با عشق و جنون توام شد

 

سال‌ها پیر شدم در قفس آغوشت

شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد

 

کاروان دل من بس که خراسان رفته است

تار و پود غزلم جادۀ ابریشم شد

 

سال‌ها شعر غریبانه در ابیات خودش

خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد

 

داشتم کنج حرم جامعه را می‌خواندم

برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد

 

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

یک قدم مانده به او کار جهان درهم شد

 

بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت

آی برخیز ز جا، قافیه یا قائم شد

شعر سید حمیدرضا برقعی دربارۀ شب قدر

کعبه شش گوشه شد، آنگاه دلم محرم شد

در شب قدر دلم با غزلی هم دم شد

بین ما فاصله‌ها واژه به واژه کم شد

 

بیت‌هایم همه قرآن روی سر آوردند

چارده مرتبه، آنگاه دلم محرم شد

 

ابتدا حرف دلم را به نگاهم دادم

بوسه می‌خواست لبم، گنبد خضرا خم شد

 

خم شد آهسته از اسرار ازل با من گفت

گفت: ایوان نجف بوسه گه عالم شد

 

بعد هم پشت همان پنجرۀ رویایی

چشم من محو ضریحی که نمی‌دیدم شد

 

خواستم گریه کنم بلکه بر این زخم عمیق

گریه مرهم بشود، خون جگر مرهم شد

 

گریه کردم،عطش آمد به سراغم، گفتم:

به فدای لب خشکت! همه جا زمزم شد

 

آنقدر دور حرم سینه زدم تا دیدم

کعبه شش گوشه شد، آنگاه دلم محرم شد

 

روی سجادۀ خود یاد لبت افتادم

تشنه‌ام بود، ولی آب برایم سم شد

 

زنده ماندم که سلامی به سلامی برسد

از محمد به محمد که میسر هم شد

 

من مسلمان شدۀ مذهب چشمی هستم

که درآن عاطفه با عشق و جنون توام شد

 

سال‌ها پیر شدم در قفس آغوشت

شکر کردم، در و دیوار قفس محکم شد

 

کاروان دل من بس که خراسان رفته است

تار و پود غزلم جادۀ ابریشم شد

 

سال‌ها شعر غریبانه در ابیات خودش

خون دل خورد که با دشمن خود همدم شد

 

داشتم کنج حرم جامعه را می‌خواندم

برگ در برگ مفاتیح پر از شبنم شد

 

یازده پله زمین رفت به سمت ملکوت

یک قدم مانده به او کار جهان درهم شد

 

بیت آخر نکند قافیه غافلگیرت

آی برخیز ز جا، قافیه یا قائم شد

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×