مشخصات شعر

وارث کمال پدر

در رگ رگش نشانۀ خوی کریم بود

او وارث کمال پدر از قدیم بود

 

دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود

این کودک شهید که گفته یتیم بود؟

 

وقتی حسین سایۀ بالای سر شود

کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟

 

در لحظه‌های پر طپش نوجوانی‌اش

با آن دل کبوتری و آسمانی‌اش

 

با حکم عمّه، عمّۀ قامت کمانی‌اش

بر تل زینبیه بود دیده بانی‌اش

 

اخبار را به محضر عمّه رسانده است

دور عمو به غیر غریبی نمانده است

 

خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت

از دست ماه دست خودش را کشید و رفت

 

از خیمه‌ها کبوتر عاشق پرید و رفت

تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت

 

می‌رفت پا برهنه در آن صحنۀ جدال

می‌گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال

 

دارد به قتلگاه سرازیر می‌شود

مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می‌شود

 

کم کم خمیده می‌شود و پیر می‌شود

یک آن تعلّلی بکند دیر می‌شود

 

در موج خون حقیقت دریا نشسته است

دورش تمام نیزه و تیر شکسته است

 

دستش برید و گفت: که ای وای مادرم

رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم

 

در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم

آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم

 

وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست

در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست

 

خونش حنا به روی عمویش کشیده است

از عرش، آفرین پدر را شنیده است

 

مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است

تیری تمام قد به گلویش رسیده است

 

تیری که طرح حنجره‌اش را به هم زده

آتش به جان مضطرِ اهل حرم زده

 

یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه

ماندند در میانۀ گرگان یک سپاه

 

فریاد مادرانه‌ای آید که: آه، آه

دارد صدای اسب می‌آید ز قتلگاه

 

ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند

ارواح انبیا همه با شیون آمدند

وارث کمال پدر

در رگ رگش نشانۀ خوی کریم بود

او وارث کمال پدر از قدیم بود

 

دست عمو به گیسوی او چون نسیم بود

این کودک شهید که گفته یتیم بود؟

 

وقتی حسین سایۀ بالای سر شود

کو آن دل یتیم که تنگ پدر شود؟

 

در لحظه‌های پر طپش نوجوانی‌اش

با آن دل کبوتری و آسمانی‌اش

 

با حکم عمّه، عمّۀ قامت کمانی‌اش

بر تل زینبیه بود دیده بانی‌اش

 

اخبار را به محضر عمّه رسانده است

دور عمو به غیر غریبی نمانده است

 

خورشید را به دیده شفق گونه دید و رفت

از دست ماه دست خودش را کشید و رفت

 

از خیمه‌ها کبوتر عاشق پرید و رفت

تا قتلگاه مثل غزالی دوید و رفت

 

می‌رفت پا برهنه در آن صحنۀ جدال

می‌گفت عمّه، جانِ عمو کن مرا حلال

 

دارد به قتلگاه سرازیر می‌شود

مبهوت تیر و نیزه و شمشیر می‌شود

 

کم کم خمیده می‌شود و پیر می‌شود

یک آن تعلّلی بکند دیر می‌شود

 

در موج خون حقیقت دریا نشسته است

دورش تمام نیزه و تیر شکسته است

 

دستش برید و گفت: که ای وای مادرم

رنگش پرید و گفت: که ای وای مادرم

 

در خون طپید و گفت: که ای وای مادرم

آهی کشید و گفت: که ای وای مادرم

 

وقتی که ضربه آمد و بر استخوان نشست

در عرش قلب فاطمه چون پهلویش شکست

 

خونش حنا به روی عمویش کشیده است

از عرش، آفرین پدر را شنیده است

 

مشغول ذکر بانوی قامت خمیده است

تیری تمام قد به گلویش رسیده است

 

تیری که طرح حنجره‌اش را به هم زده

آتش به جان مضطرِ اهل حرم زده

 

یعقوب را بگو که دو تا یوسفش به چاه

ماندند در میانۀ گرگان یک سپاه

 

فریاد مادرانه‌ای آید که: آه، آه

دارد صدای اسب می‌آید ز قتلگاه

 

ده اسب نعل خورده و سنگین تن آمدند

ارواح انبیا همه با شیون آمدند

اولین نظر را ارسال کنید
 
فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×