دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
اربعین پای پیاده از نجف تا کربلا

لطف کن این قطره را تا رود و دریا هم ببر

ابرهای رحمتت را سمت صحرا هم ببر

 

سوی کنعان بوی پیراهن خبر را می‌برد

یک خبر از جانب خود به زلیخا هم ببر

سفر بسیار باید کرد تا پخته شود خامی

در این چله نشینی‌ها چهل منزل خطر دیدم تو ذکری دادی و من هم چهل منزل اثر دیدم

 

و من با چشم کم سویم به سوی تو نظر کردم چهل منزل کنار خود تو را دیدم اگر دیدم

می‌روم کربلا خدا را شکر

گرچه باور نمی‌کنم اما، می‌روم کربلا خدا را شکر مردم! آقای مهربان آخر، راه داده مرا خدا را شکر کربلایی و مبتلا داری، شهر عشقی برو بیا داری بر سر قدس و کعبه جا داری، با دو گنبد طلا خدا را شکر

مسافر کربلا

شعله می‌کشد در من عشق آتشین تو

می‌کشد مرا بویی سوی سرزمین تو

 

می‌شود شروع این بار سال هجری عشقی

تا به راه می‌افتی مست از مدینه تو

 

عشق کربلا دارد، کربلا بلا دارد

با بلاکشان گفتند سرّ سرزمین تو

مزۀ عشق

زندگی چیز دیگری شده است، تا به نامت رسیده‌ایم حسین!

عشق سوغاتِ کربلاست اگر مزه‌اش را چشیده‌ایم حسین! 

 

هر دلی را به دلبری دادند، هر سری را به سَروَری دادند

ما که هر وقت گفته‌ایم خدا، از خدایت شنیده‌ایم: حسین

رنج اسارت

ما را که غیر داغ غمت بر جبین نبود نگذشت لحظه‌ای که دل ما غمین نبود

هر چند آسمان به صبوری چو ما ندید ما را غمی نبود که اندر کمین نبود

بند پنجم ترکیب بند استاد مشفق کاشانی

 شب شعله خیز با نفس آتشین رسید

صبح از هراس دی، به دم واپسین رسید

آه سحر، به ساحت جان آفرین رسید

«چون خون ز حلق تشنۀ او بر زمین رسید

جوش از زمین به ذروۀ عرش برین رسید»

 

عطش در چشم دریا

در آن ساعت که عالم شرمگین بود

لبت سوزان و جانت آتشین بود

 

خروشان می‌زدی تن را به ساحل

چنان امواج دریا سهمگین بود،

رقیه نامه

دخترم٬ دختر سۀ ساله من

در گلستان عمر٬ لالۀ من

 

ای که دائم کنار بابایی

همه شب غمگسار بابایی

اربعین، وقت ظهر، کرببلا

گریه کردن برای امشب یا

گریه کردن برای فرداها

 

هر چه دیدیم گریه بود و گذشت

مثل یک خواب ظهر عاشورا

قصۀ آتش به جانی‌ها

می‌­آید کاروان از شام، مثل قد کمانی­‌ها

نشان آورده دنبال خودش از بی‌­نشانی‌­ها

 

کجایی مادر مهتاب؟! امِ بی بنینی که ـ

به روی سینه‌­ات مانده ا­ست رد آسمانی­‌ها

راهی شوم تا پشت درهای شکسته

از طشت‌های زرنشان می‌­آیم امشب،

از پای لب‌های کبود خیزرانی

تصمیم دارم دردهایم را بگویم،

تا پای جانم با زبان بی‌زبانی

 

پروانه‌­ای روییده روی پلک‌هایم،

تا آسمان نینوا پر می­‌گشایم

تصویرهای مبهمی یادم می‌آید،

از روزهای تا قیامت جاودانی

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×