دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
غروب روز دهم

به قتلگاه شه بی سر ازدحام شده ز تیر، نیزه، عصا، خنجر ازدحام شده

 

برای غارت پیراهن عزیز دلش به پیش چشم خود مادر ازدحام شده

باز انگار علی گوشۀ محراب افتاد

عکس زیبای نگارم شبی از قاب افتاد

و همان دم دل من از تب و از تاب افتاد

 

خون او تا به زمین ریخت، معطر شد دشت

اعتبار ختن و نافه و عناب افتاد

جا دارد اگر از نگهش سیل ببارد

در معرض گرما به تماشا بدنش را

حتی ز تنش برد کسی پیروهنش را

 

بر نی سر او جالس و بر تیره صحرا

کردند رها، از سر تحقیر تنش را

گندم ری

ساربان خواست که انگشتری‌ات را ببرد

دید بایست که انگشت تو را هم ببرد

 

سارقی خواست که غارت بکند پیرهنت

دست انداخت، گریبان تو را هم بدرد

 

با وضو مادر من شانه به مویش می‌زد

شرم از شیون و از گریۀ ما کن، بس کن

پشت و رویش نکن اینقدر، حیا کن، بس کن

 

با وضو مادر من شانه به مویش می‌زد

موی سلطان مرا شمر رها کن، بس کن

مقتل انگار پر از غوغا شد

کار را یکسره کرد و پا شد

دور شد از همگان، تنها شد

مقتل انگار پر از غوغا شد

سر پیراهن او دعوا شد

نور عین من

کشمکش بهر پیروهن نکنید

سر غارت بزن بزن نکنید

نیزه را داخل دهن نکنید

جسم او را اگر کفن نکنید

غرق ستاره بود تن آسمان عشق

افتاده بود روی زمین و کفن نداشت

آن یوسف شهید به تن پیرهن نداشت

 

پیکر بدون سر به روی خاک مانده بود

سر روی نیزه بود و اثر از بدن نداشت

مونس بی کسی من تک و تنها مانده

نبریدم! پسر مادرم اینجا مانده

پنج تن یک تنه بر دامن زهرا مانده

 

هیچ کس نیست که بالای سرش گریه کند

مونس بی کسی من تک و تنها مانده

 

«زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم»

آمده موسم تنهایی و حیران شده‌ام

دادم از دست تو را، سخت پریشان شده‌ام

رفتی و بعد تو من پاره گریبان شده‌ام

نظری کن چقدر بی سر و سامان شده‌ام

این عقیق سرخ و انگشتر برایت خوب نیست

گفته بودی مرگ در بستر برایت خوب نیست

دیدن تنهایی خواهر برایت خوب نیست

 

پیرهن کهنه به تن کردی برایت خوب بود

این عقیق سرخ و انگشتر برایت خوب نیست

غربت این بی کفن حساب ندارد

جنگ که شد تن به تن، حساب ندارد

پارگی پیرهن حساب ندارد

وای که زخمش به تن حساب ندارد

غربت این بی کفن حساب ندارد

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×