دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
چند وقت

آمدی چشم فراقم روشن

قدمت بر سر چشمم بابا

از سر نیزه رسیدی بنشین

تا بیارم کمی مرهم بابا

دلواپس

دیشب به یاد روی تو هر لحظه سوختم

بر چشم‌های خیره سران دیده دوختم

هر کس به قیمت دو سه نان دین خود فروخت

من در ازای عشق تو، جان را فروختم

امروز روز مردی و سرداری است ...

خورشید در نهایت بی‌تابی، تابیده بود پهنۀ صحرا را

صحرا درون سینۀ سوزانش، جا داده بود جمله خطرها را

زن گیسوان روشن حسرت را، در زمزم نگاه خودش می‌شست

و دست می‌کشید به آرامی، گیسوی پر غبار پسرها را

 

دو آفتاب

غروب شد و نگاه ستاره‌های بنفش

میان آتشی از غم دوباره پرپر شد

زن ابرهای دلش را به آسمان بخشید

و قاب کوچک چشمش پر از کبوتر شد

جادۀ عشق

مادر، فدای انتظار چشم‌هایت

جان می‌پذیرم در بهار چشم‌هایت

آخر چرا در انتظار و اضطراب است

شهر پر از اشک و غبار چشم‌هایت؟

دو برگ سبز

هم رنگ غم، به معنی غربت

این سان مکن نگاه، خدا را!

در خیمه، جای خالی یاران

بر خاک، پیکر شهدا را

مشرق آفتاب

کم‌کم طلوع می‌کند از مشرق آفتاب

شهر مدینه باز پر از شور و زمزمه است

 

مثل همیشه آمده‌ در گوشۀ بقیع

یک مادر شهید که هم‌نام فاطمه است

نفس آخرم

نفس آخرم رسیده ولی

نرسد بر سرم اباالفضلم

 

حیف دیگر مرا نمی‌خواند

مادرم! مادرم! اباالفضلم

پس حسینم کو؟

نغمه‌ای در مدینه پیچیده

که بشارت بشیر آمده است

 

کاروانی که رفته برگشته

پیشوازش سفیر آمده است

ماه زمین

ماه بر روی زمین خم شد و پایین افتاد

ناگهان ساحل دریای تو طوفانی شد

 

روز امروز برایت چه قدر تاریک است

روز انگار دچار شب طولانی شد

چهار صورت قبر

کی مدینه ز یاد خواهد برد

صحن چشمان گریه پوشت را

صبح تا شب کنار خاک بقیع

ناله و شیون و خروشت را

 

چشم‌های مدینه

چشم‌های مدینه منتظر است

تا ببیند مسافرانش را

همه چشم انتظار خورشیدند

تا ببوسند آستانش را

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×