از دل شب زدۀ مکه سحر می‌آید

عاقبت عمر شب شهر به سر می‌آید

بال جبریل روی خاک زمین فرش شده

دارد از عرش خداوند خبر می‌آید

هرکس گرفته غیر تو مأوای دیگر

خیری ندیده از گدایی‌های دیگر

من روزی‌ام را از تو بی منت گرفتم

منت فراوان است در هرجای دیگر

عمری گریستی و غمت ناشنیده ماند

در سینه‌ات صدای تو ‌ای نوردیده! ماند

هیئت تمام شد، همه رفتند شام قبل

اما هنوز مادر قامت خمیده ماند

ای ز روی تو روی حق پیدا

آفتاب قدیمی دنیا

ای که دریاست پیش تو قطره

ای نمی از کرامتت، دریا

نالۀ وا جگر نزن اینقدر

جگرت را شرر نزن اینقدر

با صدای نفس نفس زدنت

پشت در بال و پر نزن اینقدر

عمری گدای صاحب این خانه ماندیم

خود را درون مجلس روضه رساندیم

پا را میان این مجالس باز کردیم

دل را به پای روضه و منبر نشاندیم

هم آسمان قصید‌ه‌ای از بی کرانی‌اش

هم بی کرانه‌ها غزل آسمانی‌اش

ای کال‌ها، کمال سر کوچه‌باغ اوست

باید رسید تا به خدا با نشانی‌اش

منم که دل به غم و درد آشنا دارم

به دیده جام می ‌‌ناب نینوا دارم

به سینه وسعت صحرای کربلا دارم

همیشه در همه جا روضۀ منا دارم

سینه‌ام چون تلاطم دریا

چشم من چشمۀ غم دنیا

داده‌ام این دل اسیرم را

دست بال و پر کبوترها

چقدر نالۀ بی جان و بی صدا داری

به زیر لب تو فقط ذکر ربنا داری

گمان کنم که رسیده زمان پر زدنت

که زهر کینه اثر کرده و نوا داری

نگاه چشم ترم کل صحنه‌ها را دید

در این میان فقط از دست زجر می‌‌ترسید

اگرچه سینه‌ام از هرم زهر می‌‌سوزد

ولی وجود من از داغ کربلا خشکید

چشم‌های ترم از کودکی‌ام تر شده است

زندگی‌نامۀ من داغ مکرر شده است

بدن لاغر و این قامت خم شاهد که

روزها با چه غم دل شکنی سرشده است