دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
بی بی سلام!

بی بی! سلام، شب شده و کرده‌ام هوات گفتم یکی دو خط بنویسم که از صفات،

کم کم زلال‌تر شوم و مثل آینه روحم جلا بگیرد و از برکت دعات  

مثل پرنده‌ها بپرم سمت آسمان مثل فرشته‌ها بزنم بال در هوات ...

دستاس را باید به خدمتکار بسپاری

نیت نمودی خویش را بر یار بسپاری

جان را به جانان با تن تبدار بسپاری

 

باید که مرهم روی زخم خویش بگذاری

سردرد خود را دست این دستار بسپاری

چادرش شعله‌ور و آب نیاورد کسی

خانه‌ای که شده خاکِ سه امامش جبریل

خانه‌ای که نرسد بر سرِ بامش جبریل

 

خانه‌ای که به سویش بود قیامش جبریل

خانه‌ای که به درش بود سلامش جبریل

بیفتد...

از چشم‌های بچه‌ها دنیا بیفتد

وقتی که در بستر تنِ بابا بیفتد

 

بابا که بیمار است، بیمار است دختر

بابا نباشد از غذا حتیٰ بیفتد

فهم کربلا

گره خورده است قلب آسمان بر تار گیسویت

معین می‌شود تکلیف محشر، با ترازویت

 

نفس‌هایت معطر کرد دنیای نجابت را

شبی که شیشۀ عمر زمین پر می­‌شد از بویت

 

خدا می‌خواست در زیباترین نقاشی خلقت

به تصویر آورد قدیسه‌­ها را با قلم مویت

کوتاه سروده
بی‌قراری درها

یادآوری بی‌قراری درها بود

بی‌تاب‌ترین همسفر سَرها بود

دیدند زنی دست به پهلو آمد

پهلوی تنی که زیر خنجرها بود

به مناسبت میلاد حضرت زهرا (س)
جبرییلش به سجود تو سجود آورده

آنکه با خلقت توهرچه که بود آورده

جبرییلش به سجود تو سجود آورده

 

نه...غلط گفتم از آغازخدا با نورت

نه فقط آنچه که بود آنچه نبود آورده

با حافظ کنار کوثر

نیمه شب بود، شنیدم که کسی می‌آید «مژده ‌ای دل که مسیحا نفسی می‌آید» مَشک بر دوش از آن دور صدا زد: مادر! «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر» دل پژمردۀ ما هم به صدا می‌آید «فیض روح القدس ار باز مدد فرماید»

کوتاه سروده
خورشید نمایان شده از زاویه‌ات

شب جامه سیاه کرده در مرثیه‌ات

خورشید نمایان شده از زاویه‌ات

گفتند به لب‌های حسینت نرسید

در کرب و بلا قطره‌ای از مهریه‌ات

 

بانوی آب و آینه

دریای پرسخاوت و موّاج کائنات

بانوی آب و آینه‌ای کشتی نجات

 

از آسمان هفتم تا پهنۀ زمین

روشن‌تری تو از همۀ جلوه‌های ذات

 

حتی فرشتگان خدا غبطه می‌خورند

بر زمزم زلال تو ای کوثر حیات

طفل یتیم

هوای دخترکی را برادرش دارد

که خیره‌ خیره نگاهی به مادرش دارد

 

شبیه طفل یتیمی که مادرش مرده

نگاه ملتمسی بر برادرش دارد

 

گرفته بازوی او را به سمت در ندود

دری که نام علی روی سردرش دارد

 

اگر...

شباهنگام در آغوش ظلمت

تمام خیمه‌ها از عشق می‌سوخت

 

میان آسمان تیره، مهتاب

به دریای سیاهی چشم می‌دوخت

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×