دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
باران اَلرَّحمان

خدایا عمر من پایان گرفته؟ و یا باران اَلرَّحمان گرفته

مگر این دشت اِحیا دارد امشب؟ که هر نیزه به‌ سر قرآن گرفته

به علم غیب، شکافندۀ علومم من

منم که دل به غم و درد آشنا دارم

به دیده جام می ‌‌ناب نینوا دارم

 

به سینه وسعت صحرای کربلا دارم

همیشه در همه جا روضۀ منا دارم

 

راوی زخم‌‌های دیرین

کودکی باغی از ریاحین است

آسمانش ستاره‌ آذین است

 

کودکی فصل خوب خاطره‌هاست

و پر از روز‌های شیرین است

 

سلام بر بدن بی سری که عریان شد

هجوم موج بلا را به چشم خود دیدم

غروب کرببلا را به چشم خود دیدم

 

به سر زنان پی عمه به روی تل رفتم

ذبیح دشت منا را به چشم خود دیدم

 

آن غروب غریب

آه! یادم نمی‌رود هرگز

غم جانسوز غارت خلخال

حملۀ نابرابر لشگر

به زنان و به خیمه و اطفال

 

عصر عاشورا

یک اسب میان خیمه‌ها پیدا شد

در سینۀ دشت شیونی برپا شد

 

بغضی که نهفته در قلم موی تو بود

بر بوم چکید و عصر عاشورا شد

 

سفرۀ زمین

سماع را یله کن دست و آستینت را

بزن به خاک زمان، سفرۀ زمینت را

 

هنوز رنگ شفق صبح و شام خونین است

ز بس به سیلی و ناخن زدی جبینت را

 

طلایه‌دار

کاش به این دردها دچار نمی‌‌شد

قاتل او تیغ آبدار نمی‌‌شد

 

تا نشود بی کسی عمه مشخص

کاش که بر ناقه‌ای سوار نمی‌‌شد

 

ناموس کبریا

شراره بر دل ناموس کبریا زده‌اند برای دیدن ما، شهر را صدا زده‌اند خدا به خیرکند، قافله به راه افتاد سر تو را سر نیزه در انتها زده‌اند

 

عصر دهم

 

پیر شد

 عصر دهم بود، زمینگیر شد

حرمله

 با کف و با هلهله تقدیر شد

شب سیاه

مهر فراغ بر جگرم خورد بی حسین زخم خزان به برگ و برم خورد بی حسین

 

میخواستم نسوزم ازین شعله‌ها ولی آتش به روی بال و پرم خورد بی حسین

خورشید کربلا

 

وقتی به روی نیزه سرت می‌شود بلند آه از نهاد دور و برت می‌شود بلند

 

زینب مقابل سر تو می‌خورد زمین گرچه دوباره پشت سرت می‌شود بلند

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×