دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
تنور خولی

به تاخت می‌رود و از خزان خبر دارد

به تاخت می‌رود انگار بار سر دارد

 

گمان کنم که ز نعش پرنده آمده است

و پای مرکب او را ببین که پر دارد

گل آتش

به خولى بگفت آن زن پارسا:

که را باز از پا درآورده‌‏اى؟

 

که در این دل شب چو غارت‌گران

برایم زر و زیور آورده‌ای

 

وقایع کوفه و خانه خولی ملعون

شب یکشنبه بود از ماه شعبان

شراره زد به دل، عشق شهیدان

 

فتادم باز یاد پادشاهی

که بهر اوست از مه تا به ماهی

 

 

آیۀ نور

 

چون ز پا افتاد شه در راه عشق

پس به سر پیمود ره، آن شاه عشق

 

خولی آن سر را که پُر ز اسرار بود

با  سر اندر جست‌وجوی یار بود،

 

تنور غم

 

باز آهم، آتشی افروخته

                        در تنور غم، دلم را سوخته

 

آن شنیدم خولی بیدادگر

                        داشت با خود، رأس نور دادگر

ارمغان

 

در دل شب کرد بر کوفه ورود

                        وندر آن دم، قصر را در، بسته بود

 

لاجَرَم، «سر» را به سوی خانه بُرد

                        بُرد و بر کنج تنور آن را سپرد

مشرقستان تجلّی

از تنور خولی امشب می‌رود تا چرخ، نور

آفتاب چرخ، حسرت می‌برد بر این تنور

 

گر، نه ظاهر شد قیامت، ور نه روز محشر است

از چه رو کرد آفتاب از جانب مغرب، ظهور؟

خاکستری

وحی است و به خاکیان نزولی دارد

ماه است و به چاه‌ها حلولی دارد

 

از ظاهر خاکستری‌اش هیچ نپرس

این سر خبر از تنور خولی دارد

کوتاه سروده
الهی بشکند دستان خولی

تو را بست از سرگیسو به نیزه

مگر تابت دهد هر سو به نیزه

 

الهی بشکند دستان خولی

تو را محکم زد از پهلو به نیزه

کوتاه سروده
چشم‌هایی شعله‌ور

دلش بی تاب از آهی پر شرر سوخت

شبیه چشم‌هایی شعله‌ور سوخت

 

به پای حنجری آتش گرفته

تنورخولی آن شب تا سحر سوخت

کوتاه سروده
قیامت می‌شود از اشک زهرا

خروش ناله در عرش است بر پا

قیامت می شود از اشک زهرا

 

سری را خولی آورده به کوفه

تنی مانده رها بر خاک صحرا

 

می‌دهد عطر زمزم و کوثر

ماجرا هر چه بود پایان یافت

هرکسی بود عازم کویش

زنی انگار چشم در راه است

از سفر، چه می‌آورد شویش

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×