دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
یال گل‌گون

چنگ می‌زد بغض غربت، بر گلوی خیمه‌ها

شطّی از خون بود جاری، روبه‌روی خیمه‌ها

 

گردبادی بود پیدا، در کنار قتلگاه

ذوالجناح آسیمه‌سر می‌تاخت، سوی خیمه‌ها

 

زنگ اسارت

 

گیسوی خورشید می‌لغزید، روی خیمه‌ها

خون و آتش می‌تراوید از سبوی خیمه‌ها

 

آب، پای تپّه‌ها می‌شُست، زخم دشت را

از شرار تشنگی، پُر بود جوی خیمه‌ها

ظلم دوباره

 

گفت راوی که در سپاه یزید

دل بدتر ز خاره هم دیدم

 

غارت مال دیده بودم من

غارت گوشواره هم دیدم

شرار خیمه

«زاغ چون شرم ندارد که نهد پا بر گُل

بلبلان را سزد ار دامن خارى گیرند»

 

زین میان، اى پسر سعد! بدین قوم تو گوى

تا از این غرقه به خون گشته، کنارى گیرند

 

زخم عتیق

 

راوی رسیده بود ز متن غبارها

وقتی که تاختند به تن‌ها، سوارها

 

راوی نوشت: دست و سر و پا؛ نوشت: خون

در ظهر تیغ‌ها و سنان‌ها و خارها

 

نیّت بوسه

 

ای دل زخمی! خدا داغت دهد

                        خوشۀ سرخی در این باغت دهد

 

بشْنو این نی‌ناله را از نیشتر

                        هر که زخمش بیش، دردش بیش‌تر

بارگاه کبریا

شد چو خورشید امامت در حجاب

                        سر برآوردند خفّاشان ز خواب

 

سوی خرگاه امامت تاختند

                        کافران، دیر از حرم نشناختند

 

دل‌واپسی

 

دشت پُر بود آن شب از دل‌واپسی

                        اشک بود و آه بود و بی‌کسی

 

در میان خیمه‌های سوخته

                        دختری با دست و پای سوخته

پریشان خاطران

 

آه! اندر کربلا، ای دوستان!

                        شد بهار دین مبدّل بر خزان

 

گلشن نوباوۀ ختمی‌مآب

                        سر‌به‌سر گردید خشک از قحط آب

حریق اشک

حریق اشک

در آهِ خیمه‌های پریشان،

میان دشت عطش، خیمه‌های در آتش

برای گریه دلم یک اشاره می‌خواهد

نگاه، رخصت اشکی دوباره می‌خواهد

 

میان دشت عطش خیمه‌های در آتش

کسی که رفت دلی پر شراره می‌خواهد

خاطرات سبز

باد سمت شعله می‌­لنگید و وامی‌ماند

شعله می‌­مویید و چادر را نمی­‌گیراند

 

خاطرات سبز، از صحرا رها می­‌شد

وز زمین خون‌گرفته، روی می‌­گرداند

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×