دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
هلال زینب

 

کوفیان را دیده از غم، اشک‌بار

اندر آن هنگامه از خرد و کبار

 

بانوی دین دید چون افغانشان

از مصائب، دیده‌ی گریانشان،

بیت‌الاحزان

باز گشتم با غم و محنت، قرین

یادم آمد از غم «امّ‌البنین»

 

شد ز دشت کربلا چون باخبر

«بیت‌الاحزان» در بقیعش شد مقر

 

یا جّدا!

چون «بشیر» از امر زین‌العابدین

وارد شهر مدینه شد غمین

 

بانگ زد: یا اهل یثرب! خاص و عام

بعد از این اندر مدینه «لامُقام»

 

 

بوی مشک

اهل بیت شاه دین با صد نوا

بار بر بستند از شام بلا

 

ره بپیمودند چندی بی‌قرار

تا که دشت کربلا شد آشکار

 

یاد غریبان

 

مژده، عمّه! شام هجرم شد سحر

آمده باب عزیزم از سفر

 

بود اکنونم نشسته در کنار

می‌زدود از چهره‌ام، گرد و غبار

 

بانگ منادی

باز روزم در نظر آمد چو شام

یادم آمد، ماجرای شهر شام

 

چون اسیران دیار کربلا

صبح‌دم شد وارد شام بلا

 

 

عاشقی دیگر

 

باز خواهم شورشی از سر کنم

شرح حال عاشقی دیگر کنم

 

«هانی بن عروه» کز انصار بود

دوّمین سرباز آن دربار بود

 

هاتف غیب

چون ز کعبه شد، عزیز مصطفی

ره‌سپر، سوی دیار کربلا

 

کاروانش را سراسر بر ملا

دم‌به‌دم پیک بلا می‌زد صلا

 

خاطر مشوّش

خیمه زد سلطان دین در کربلا

شد مشوّش خاطر آل عبا

 

خاصه زینب، بنت زهرای بتول

خاطرش گردید بس زار و ملول

 

صدق و یقین

چون حبیب بن مظاهر شد خبر

از غریبیّ شه جنّ و بشر

 

پس ز کوفه کرد عزم نینوا

کرد آهنگ دیار کربلا

 

ایّام رحیل

 

ای به خون غلتان، شهنشاه جلیل!

                        خیز از جا کآمد ایّام رحیل

 

کاروان اینک بُوَد عازم به شام

                        بهر ساز و برگ ما بنْما قیام

شرح مصیبت

آه! از آن ساعت که با چشمان تر

                        شد سکینه بر سر جسم پدر

 

دید جسمی اوفتاده روی خاک

                        قطعه‌قطعه، پاره‌پاره، چاک‌چاک

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×