دسترسی سریع به موضوعات اشعار
جستجوی پيشرفته
قحطی مرد

ای گشته سفیر عشق، در شهر فریب

وی بر سر دار، بر لبت نام حبیب

 

گردید چو در کرب و بلا قحطی مرد

نام تو گذشت بر لب شاه غریب

دار بلا

در کوفه اگر غریب و مهجور شدی

در کوی وفای دوست، مشهور شدی

 

هر چند ز صحرای جنون جا ماندی

بر دار بلای عشق، منصور شدی

گُلخنده حنجر

تا فاش کنی شقاوت قوم شریر

با گردن کج، کشیده‌ای منّت تیر

 

گُلخندۀ حنجر تو بر ناوک ظلم

رمزی است ز پیروزی خون بر شمشیر

تیغ گلو

با تیغ گلو، به قلب لشگر زد و رفت

بر دوش پدر، ساغر کوثر زد و رفت

 

در لحظۀ پیروزیِ خون بر شمشیر

لبخند ظفر به خصم کافر زد و رفت

خندۀ خون

مستانه ز مهد خیمه بیرون زده‌ای

با جوشن قنداقه، به هامون زده‌ای

 

بر دوش پدر، گلو سپر ساخته‌ای

بر ناوک مرگ، خندۀ خون زده‌ای

خطّ سرخ

در غربت عشق، پا ز گهواره کشید

فریاد عطش، به حلق صد پاره کشید

 

در پاسخ غربت پدر، حنجره‌اش

تا عرش، به خطّ سرخ، فوّاره کشید

 

بام قنوت

مَهپاره ز آغوش حرم سر زد و رفت

صد شعله به التهاب مادر زد و رفت

 

از بام قنوتِ آخر خون خدا

بالی ز عطش گشود و پرپر زد و رفت

دست‌های نیاز

نومید، چو بسته شد تورا دیدۀ ناز

شد چشم امید خلق بر فیض تو باز

 

افتاد دو دست از تو و، گردید بلند

بر دامن تو هزارها دست نیاز

لعل خشک

تا با لب تشنه، ساقی آب حیات

بنهاد قدم به دیدۀ موج فرات،

 

هِی زد که: «ز لعل خشک من چشم بپوش»

کز نام تو هم لب نکنم تر ... هیهات!

نیّت آب

در چنگ تو شد اسیر، حریّت آب

در مشک تو شد خلاصه، حیثیّت آب

 

بر دوش تو، قصد قربت خیمه نمود

وه وه ... که چه خوش زلال شد نیّت آب!

مشک آبرو

می‌برد به دوش غیرت خود، بی‌تاب

یک مشک ز آبروی و یک مشک ز آب

 

هر چند به خیمه مشک آبی نرساند

شد کام وفا ز آبرویش سیراب

اوج عطش

دریا به لب خشک تو پهلو نزند

موج عطشت به بحر زانو نزند

 

از بهر کفی آب روان، غیرت تو

بر کوثر و سلسبیل هم رو نزند

 

فراموشی رمز عبور

ایمیل خود را وارد کنید

×
ارتباط با ما

پیام های خود را از این طریق برای ما ارسال نمایید.

×